عشقی به آبیِ زنبق‌های سمّی مرداب

مروری بر کتاب «آواز کافه غم بار» نوشتۀ کارسون مکالرز

«قبل از هر چیز، عشق تجربه‌ای است مشترک میان دو نفر؛ اما این موضوع به این معنا نیست که هر دو طرف تجربه‌ای مشابه را از سر می‌گذرانند. یکی عاشق است و دیگری معشوق، اما از دو دیار متفاوت. بیشتر وقت‌ها معشوق صرفا محرکی است برای اندوختۀ عشقی که از مدت‌ها قبل به‌آرامی در دل عاشق انباشت شده است و هر عاشقی یک جورهایی به این مساله آگاه است؛ در دل، عشقش را چیزی یگانه می‌بیند؛ کم‌کم با تنهایی تازه و غریبی آشنا می‌شود و این آگاهی عذابش می‌دهد. پس در مواجهه با این عشق تنها یک کار از دستش ساخته است؛ این که عشقش را هرقدر که می‌تواند در دل خودش نگه دارد. باید برای خودش جهانی درونی بسازد، سراپا تازه؛ جهانی پرشور و شگرف که در درونش کامل می‌شود. این را هم بدانید که این آدم عاشقی که درباره‌اش گفتیم لزوما نباید مردی جوان باشد در حال جمع کردن پول برای خرید حلقه‌ی ازدواج؛ عاشق می‌تواند مرد، زن، کودک یا هر انسانی باشد که روی این کرۀ خاکی زندگی می‌کند.»

بزرگ‌ترین ساختمان مرکز روستا، همیشه این چنین مخروبه و دلگیر نبوده است؛ خانه‌ای که بیشتر پنجره‌هایش با تخته‌های چوبی مهر و موم شده‌اند و اسکلت اصلی ساختمان آن‌قدری به سمت راست کج شده که گویی هر لحظه ممکن است فرو بریزد. این خانه با ایوان تاریک و منظره‌ی دلگیرش، زمانی مهم‌ترین ساختمان آبادی بوده است. در زمانی نه چندان دور، این مکان کافۀ بزرگ و پر رونقی بوده است که شب به شب، تمامی اهالی روستا در آن جمع می‌شده‌اند و خودشان را میان قصه‌های یکدیگر بازمی‌یافتند؛ کافه‌ای پرشور که صاحبش میس آملیا اونس بوده و گوژپشتی به نام پسرخاله لایمون گل سرسبد آن محسوب می‌شده است. تا قبل از پیدا شدن سر و کله‌ی پسرخاله لایمون در روستا، میس آملیا مغازۀ خواروبار فروشی‌ای داشته که در آن اقلام ضروری زندگی روستاییان و همچنین مشروب‌های اعلای دست‌سازش را می‌فروخته است؛ زن درشت هیکلِ سبزه‌رویی که تمامی اهالی روستا، هم‌زمان هم از او می‌ترسیدند و هم برایش احترامی وصف‌ناشدنی قائل بودند. میس آملیا زمانی ثروتمندترین زن آن دور و اطراف بود و قدرت و نفوذ فراوانی داشت؛ بیشتر روزهای زندگیش را در تنهایی گذرانده بود و مهم‌ترین رابطه‌ی عاطفی‌اش، ازدواجی بود که تنها چند روز به درازا کشیده بود. بنابراین تصور آن که این زن خشن و منزوی، عاشق گوژپشتی عجیب‌الخلقه با عاداتی مضحک شده بود، چندان واقعی به نظر نمی‌آمد.

 

آواز کافۀ غم‌بار پر از شخصیت‌های نامتعارف و عجیب و غریب است؛ شخصیت‌هایی که هر کدام قصۀ مربوط به خودشان را دارند و ما در این کتاب تنها بخشی از این قصه‌ها را به نظاره می‌نشینیم. تمامی داستان حول موجودیت کافه می‌گردد؛ کافه‌ای که تنها پاتوق اهالی آبادی است و حتی مشتریانی از روستاهای اطراف دارد. شنبه شب‌ها، کافه پر از مشتریان پروپاقرصش می‌شود؛ مشتریانی که برای رفتن به کافه حمام می‌کنند، بهترین لباس‌هایشان را می‌پوشند و طوری رفتار می‌کنند که گویی آداب و فرهنگ معاشرت را در موجه‌ترین دورهمی‌ها آموخته‌اند. کافۀ میس آملیا قلب تپندۀ روستا است؛ مکانی که تمامی اعضای آبادی می‌توانند فارغ از شغل و علایقشان در آن دور هم جمع شوند و از هم‌صحبتی با یکدیگر لذت ببرند. درست است که مکان و سرمایۀ کافه متعلق به میس آملیا است، اما اگر پسرخاله لایمون سرزده به این آبادی نیامده بود، کافه‌ای نیز وجود نداشت؛ چرا که این کافه حاصل عشق یک طرفۀ میس آملیا به مرد گوژپشت است. کافه‌ای که سرنوشتش با مثلث عشقی‌ای عجیب و دلباختن‌هایی نافرجام گره خورده است.

 

آواز کافۀ غم‌بار یکی از معتبرترین آثار کارسون مکالرز، نویسندۀ آمریکایی است که اقتباس‌های فراوانی از آن شده است. داستانی که در دنیای ادبیات، زیردستۀ گوتیک جنوبی طبقه‌بندی می‌شود و روایتی ساده در عین حال اندوه‌بار داردمکالرز در این کتاب، زندگی مردم آبادی‌ای را به تصویر می‌کشد که در جایی پرت و دورافتاده، روزهایی کرخت و بی‌هدف را می‌گذرانند و هیچ اتفاق هیجان‌انگیزی را تجربه نمی‌کنند؛ میس آملیا نیز از این قاعده مستثنی نیست. تا این که یک شب، گوژپشتی به نام لایمون ویلیس، با سر و وضعی نزار به روستا می‌آید و ادعا می‌کند که پسرخالۀ میس آملیا است؛ اتفاقی که سرآغاز عشق یک طرفۀ میس آملیا به گوژپشت است. عشق میس آملیا به لایمون، چندین سالی دوام می‌آورد و ثمره‌ این عشق، روح تازه‌ای است که در کالبد روستا دمیده می‌شود؛ اما هر عشقی می‌میرد و هر عاشقی یک روز از معشوقش بیزار می‌شود. هنگامی که ماروین میسی همسر قبلی میس آملیا پس از سالیان دراز از زندان آزاد می‌شود، اوضاع به طور کلی دگرگون می‌شود و زوال این عشق پرشور کلید می‌خورد. عشقی که در نهایت ویرانه‌های بسیاری پدید می‌آورد و میس آملیای منزوی و سرخورده را بیش از پیش ناتوان می‌سازد.

 

 

منبع: نوشتۀ الناز کاظمی
منتشر شده در مجلۀ آوانگارد

 

تصویر:  Andrew Wyeth, Frog Hunters, 1941.