کارسون مککالرز (۱۹۶۷-۱۹۱۷) یکی از زنان اسرارآمیز قرن بیستم است: از یکسو زندگی «شکنجهآور»ش با همسرش ریورز مککالرز و از سوی دیگر ارتباط او با دوستان زن ادبیاش و دستوپنجهنرم کردن با اعتیاد و بیماری. هر دوی اینها در داستانهای او نیز انعکاس یافته است: قلب، شکارچی تنها (ترجمه فارسی: شهرزاد لولاچی، نشر افق) نخستین اثر او بود که برایش شهرت آورد و بعدها به فهرست ۱۰۰ رمان برتر جهان راه یافت. پس از این رمان، آثار دیگری منتشر کرد که مهمترینشان عبارتند از: آواز کافۀ غمبار (ترجمه حانیه پدرام، نشر بیدگل) و ساعت بیعقربه (ترجمه زهرا ماحوزی، نشر بیدگل) و بازتاب در چشم طلایی (ترجمه شکرا... نجفی، نشر آهنگ دیگر).
آنچه میخوانید یادداشت جِن شاپلند نویسنده آمریکایی است که برای کتاب اتوبیوگرافی کارسون مککالرز نامزد جایزه کتاب ملی در بخش ناداستان شده. او در این یادداشت مروری کرده بر زندگی شخصی و ادبی کارسون مککالرز و کتابهایی که در طول این سالها از زندگی او نوشته شده است.
کارسون و ریوز کمی بعد از ازدواجشان به کارولینای شمالی اثاث میکشند، اول به شارلوت و بعد به فیتویل. بعدها ریوز ادعا کرد که طی آن مدت مجموعه جستاری نوشته، اما هیچکس آن را ندیده است. طی زندگی کارسون، ریوز، نویسندهای که هرگز چیزی ننوشت، از سمت منتقدان و مرورنویسانِ پرتعدادی، کارسون مککالرز «واقعی» انگاشته شده است؛ مثل نویسندهای در سایه. هیچ مدرکی دال بر این در کار نیست که چنین حرفی بویی از واقعیت برده باشد. جمله کارسون این است: «باید بگویم علیرغم اینکه مدام میگفت میخواهد نویسنده بشود، من هرگز ندیدم جز نامههایش چیزی بنویسد.»
کار ریوز فروشندگی اعتباری بود، هرچند که میشد که با دست پر خانه بیاید، و کارسون هم کل روز در آپارتمان آشغالدانیشان میماند و تقلا میکرد بنویسند، منتها از لابهلای صدای دادوقال همسایهها نمیتوانست صدای افکارش را بشنود. توصیف خودش از ازدواجش توأم با «خوشبختی» است، ولی میگوید توی خانهای تنها میماند که «با پارتیشنهای تخته چندلا شبیه به مزرعه پرورش خرگوش بخشبخش شده بود و برای دهدوازده نفر فقط یک دستشویی داشت. در اتاق کناری بچه مریضی بود، یک ابله که کل روز ضجه میزد. شوهره میآمد داخل و یکی میزدش و مادره گریه میکرد.» کارسون داخل یکی از داستانهای گروتسک خودش زندگی میکرد. کارسون و ریوز هرگز چندان به آن درجه از نزدیکی جسمانی باهم نرسیدند و باهم راحت نبودند. ریوز به کارسون خیانت هم کرد، با یکی از دوستان خود کارسون، نانسی، که همان شب اول به کارسون گفت. هنوز هیچی نشده ازدواجشان داشت از هم میپاشید. همین شد که کارسون رفت خانه و ریوز در کارولینای شمالی ماندگار شد.
کارسون برگشت به خانه مادریاش در کلمبوسِ جورجیا که کتاب تازهای شروع کند؛ کتاب «مهمان عروسی» که آن زمان اسم اصلیاش «عروس برادرم» بود. اندکی بعد کارسون و ریوز به هم برگشتند، کاری که بعدها تبدیل به یک الگو در رابطهشان شد که مدام از هم جدا میشدند و به هم برمیگشتند، و حین همین کتاب اول بود که به نیویورک رفتند. تصمیم ریوز این بود که با هماتاقی قدیمیاش جک آدامز، سوار بر کشتی از شارلوت به نانتاکت برود. کارسون هم تنهایی با اتوبوس رفت. و روز انتشار کتاب «قلب شکارچی تنها» که میشد چهاردهم ژوئن 1940، توی اتاق پانسیون «تنها و دورافتاده» نشست. بازخوردها به کتاب متنوع بود، خصوصا برای یک نویسنده 23ساله. از یک طرف او را یک بچه با چهرهای بچگانه خوانده بودند و در همان دم از او به عنوان جان اشتاینبکِ تازه یاد کرده بودند. ریچارد رایت او را با فاکنر مقایسه کرده و نوشته بود: «او از انسانیت خارقالعادهای برخوردار است که به او بهعنوان یک نویسنده سفیدپوست اجازه داده برای اولینبار در داستاننویسی جنوبی شخصیتهای سیاهپوست را با چنان سادگی و انصافی توصیف کند که همنژادهای خودش را». و در تبلیغی که برای کتابش در نیویورکتایمز منتشر شده بود، تی. اس. استریبلینگ کتابش را «کشف ادبی سال» خوانده بود.
تا چندین روز پس از انتشار کتابش، تنها چهره آشنایی که در تمام شهر میدید عکس خودش پشت ویترین کتابفروشیهای شهر بود. چه تابستان تنهایی بود، به بُت زندگیاش گرتا گاربو تلفن کرد و دید اصلا و ابدا آدم مهماننوازی نیست، درعینحال منتظر تماسی از اریکا مان بود که از اروپا کوچیده بود و دختر توماس مانِ رماننویس بود که تلگرامی از ویراستارش رابرت لینسکات دریافت کرد که از او میخواست در هتل بدفورد ملاقاتش کند. کارسون مینویسد همان موقع میزند بیرون و کت تابستانهای میخرد، بدجوری دلش میخواسته شبیه همان نویسنده جوانِ ستودهای باشد که شده بود و نمیتوانست با پیراهن تابستانه نخیای که از جورجیا با خود آورده بود آنطور باشد. کارسون میگوید در بدفورد «غریبهای» رسید: «چهرهاش طوری بود که از همان اول دانستم قرار است تا آخر عمر اسیرم کند.» اینها را در کتاب «روشنایی و نور شب» مینویسد: «زیبا، بلوند با موهای کوتاه لخت. بلافاصله ازم خواست به اسم کوچک،آنهماری، صدایش کنم و سریع باهم دوست شدیم. به دعوت او، فردایش هم او را دیدم.»
آنهماری کلاراک شوارزنباخ یکی از بسیار زنانی بود که کارسون در زندگی جدیدش در نیویورک بهشان برخورد، و از باشکوهترینهایشان هم بود. کت و شلوارش را میداد پاریس برایش بدوزند، موهایش شیک کوتاه شده بود و سیمایی سختگیر و با جلال و جبروت داشت. یا چنانچه آر. اِل یورک نویسنده زن مینویسد: «سرش مثل تندیسِ داوودِ ودناتلو بود؛ موهای بلوندش لخت بود و پسرانه کوتاهشان میکرد؛ چشمهایش آبی سیر و حرکت مردمکانش آهسته؛ دهانش بچگانه و لطیف با لبهایی که خجولانه از هم باز بودند. دامن میپوشید و پیراهن پسرانه و یک کت آبی و از سگ من نمیترسید.» فردایش که کارسون و آنهماری همدیگر را دیدند، درباره اعتیاد آنهماری به مورفین حرف زدند (کارسون تا آن روز اسم این مخدر را هم نشنیده بود) و راجع به سفرهایش به افغانستان و مصر و سوریه و شرق دور.
کارسون بلافاصله با آنهماری صمیمی شد. چه کسی نمیشد؟ سالها بود در آرزوی گریختن از کلمبوس و جنوب بود و با اولین کتابش بالاخره توانسته بود بیرون بزند. و وقتی سروکله آنهماری پیدا شد، چیز دیگری در نظرش آمده بود که مدتها بیاینکه بتواند با زبان توصیفش کند، اشتیاقش را داشت. بازماندههای کمی از ارتباطات کارسون با آنهماری بر جای مانده، اما از نامههایش و از یادداشتهای تراپیاش پیداست که کارسون چندان در مورد احساساتش خجل نبوده، نه آن موقع و نه بعدتر. نه روی احساساتش سرپوش میگذاشته و نه زیر سوال میبردهشان. شیفته آنهماری بود، همین و بس.
وقتی در هری رنسوم سنتر اینترن بودم، طی اوقات فراغتم نوشتههای موجود درباره کارسون را بالاوپایین میکردم و دیدم که در بیشتر نوشتهها آمده که دوستی کارسون و آنهماری بهخاطر رابطه کارسون با همسرش ریوز به حاشیه رانده شد و ناتمام ماند. باید این را گفت که بهنظر نمیرسد زندگینامهنویسان یا افرادی که باهاشان مصاحبه کرده بودند این نوشتهها را از سر سانسور حقیقت نوشته شده باشند. آخر بیشتر جزئیات زندگی شخصی کارسون در معرض دید همگان است. اما مسالهای که هست این است که تمرکز روی روایتی است که از زندگی «عادی» و روابط «عادی» میگوید. در زندگینامههایی که از کارسون منتشر شده، نوشتهاند که کارسون نسبت به آنهماری علاقهای یکسویه داشت؛ که یعنی «کارسون آنهماری را چنان دوست داشت که آنهماری نمیتوانست متقابلا پاسخش بدهد» این را ویرجینیا اسپنسر کار در کتاب «شکارچی تنها» نوشته، همچنین شریل تیپینز در کتاب «خانه فوریه» نوشته: «آنهماری پاسخی به شوروشوق کارسون نداد.» هرچه بیشتر خواندم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که عواطف کارسون نسبت به زنان یا نادیده گرفته شده یا مورد تمسخر قرار گرفته بود. تراپیستش مری مرسر، در این بازگوییها نقشی کموبیش شبیه به یک پرستار دارد، پرستاری که تیماردار کارسونی است که از نظر احساسی متظاهر و بیمار است. و همین باعث شده که سایر زنان مهم زندگی کارسون - مثل مری تاکر، الیزابت ایمز، ژانت فلانر، ناتالی دنسی موری، ماریل بانکو، جیپسی رز لی، جین باولز-کماهمیت نشان داده شوند.
گرچه با خواندن و بازخواندن مکالمات کارسون با مرسر، به درک نسخه کاملتری از زندگی کارسون از منظر رابطههایش پی بردم. بیش از پیش بر این باورم که ما، تکههای سفالینی هستیم که در کنار هم زندگی یکدیگر را میسازیم. از طریق همین رابطهها است که من میتوانم شواهدی برای تبدیلشدن کارسون به یک زن و به یک نویسنده را بیابم. در زندگی هرکس علایق بسیاری وجود دارد، دوستیهای بسیاری که میل به مالکیت را با خواست به آدمی دیگربودن درهممیآمیزد. ترکیب همین خواستها است که این اشتیاقها را گیجکننده و خطرناک و نامتعارف میکند. میلی برای دانستن در کار است که از هم اول مشغول شناخت است، کنجکاویای است برای غورکردن در آنچه آدم در اعماق خود بازمیشناسدش، شهوتی برای آنکس که هستی یا آنکس که میتوانی باشی. ریچارد لاوسونِ نویسنده اینطور صورتبندیاش میکند: «سردرگمی غیرشفافی است، آدم نمیداند دلش میخواهد همراه کسی باشد یا دلش میخواهد زیر پوست ایشان بخزد و جهان را از منظر آنها ببیند.»
در جهانی که توسط مردها و برای مردها و کامیابیهای آنها ساخته شده، از زنی که شیفته زنی شود مدرکی در دست نیست؛ اصلا مدرکی در کار نیست؛ چون جایی نوشته نمیشود. دلایلش هم بسیار است، اما شاید بارزترینشان این باشد که خود این زنها هم عامدانه هویت خود را پنهان میکنند و در خفا میمانند؛ آنطور که در مورد کارسون میبینیم، خودشناسی و هویتیابی برایش دشوار میشود؛ چراکه بسیاری از کسانی که بیش از او عمر کردند در این باره سکوت کردند و او را در خفا نگه داشتند.
زندگینامهها بهجای اینکه اسمی از روابط و دوستیهای کارسون با دوستان زنش ببرند یا دربارهشان حرفی بزنند، همه را به نفع رابطه «شکنجهوارش» با همسرش ریوز مککالرز کنار میزنند، همان مردی که کارسون دوبار با او ازدواج کرد و دوبار از او جدا شد. این روایت، موجب میشود تا نویسندگان زندگینامهها هم گویا احساس راحتی کنند که جاهای خالی را با آنچه خودشان خوش دارند پر کنند و از رابطه کارسون و ریوز داستان عاشقانه عظیم و توام با استیصالی بسازند؛ داستانی که طبق خواندههای من بیشتر شبیه به تسلسل اغواگری از زنی است که در تقلاست تا بر امیال خود نامی بگذارد. شاید هم این جایگزینکردن یک روایت با دیگری کاری خودآگاه و بدخواهانه نبوده باشد. شاید هم ماجرا از این قرار بوده که داستان روابط کارسون با دوستان زنش پارهپاره بوده، و گردهمآوریشان را دشوار میکرده. برای اینکه بتوانی این تکهتکههای داستان زندگی کارسون را کنار هم بگذاری، میبایست زندگیاش را از چشم یک آدمِ کوئیر بخوانی، کسی که بداند در خفازیستن یعنی چه، کسی که بداند چه میشود که آدم حتی در غیرمحتملترین فضاها به دنبال انعکاس تجربیاتِ منحصربهخود بگردد.
برای تفسیر یک زندگی راههای بسیاری هست. اما چه میشود اگر ما بیاییم و محتملترین سناریو را انتخاب کنیم، راهی که حداقلِ مقاومت علیهاش هست، که به توضیح واضحات بپردازیم بهجای اینکه بیاییم و سعی کنیم از آنچه بهنظر عیان است اجتناب کنیم؟
ژوسیان ساویگناو، نویسنده کتاب «کارسون مککالرز: داستان یک زندگی» مینویسد او شک دارد که کارسون هرگز «وسوسه رمانتیکی» با دوستانش زنش داشته بوده باشد و با آنها وقت گذرانده باشد. او مینویسد: «برچسبهایی اینچنینی را کسانی به کارسون میزنند که خوش دارند هر نوع به حاشیهراندهشدنی را خوار بشمارند و با «هنرمند غیرعادی» خواندن کارسون مککالرز، خود را از او جدا بدانند. این برچسبها را بهعلاوه پارتیزانهای دگرباش بهکار میبرند - اعم از زن و مرد- که میخواهند این نویسنده را به نفع هدف خود مصادره کنند.»
نوشتۀ نیلوفر رحمانیان، روزنامۀ آرمان ملی