وقتی که زندگی پیروز میشود
نگاهی به کتاب «زیر تیغِ ستارۀ جبار»
حکومتهای توتالیتر همچون سمّی قوی عمل میکنند که به مرور زمان انسان را از درون فاسد کرده و میخشکاند؛ حالا تصور کنید چنین حکومتی دقیقاً پس از اتمام یک جنگ بزرگ، زمانی که جوامع به شدت زخمخورده هستند هم روی کار بیاید!
یک زندگی تاریک، سرد، سرشار از عذاب و رنج، چیزی است که «ماگدا مارگولیوس کووالی» در کتاب «زیر تیغِ ستاره جبار» از سال های 1941 - 1968 در شهرِ پراگ روایت میکند. این روایت اگرچه روزگاری است پر از مرگ و سیاهی که نازیها و کمونیستها برای پراگِ آن روزها رقم زدند، اما بارقههای امید موجود در متن و عشقِ به زندگی، تا حدی زهر اتفاقات را میگیرد و مخاطب را تا پایان همراه خود میکشد.
«زیر تیغ ستارۀ جبار» قصۀ پرغصۀ زجر و عذابی است که جنگ و حکومتهای توتالیتر به انسان تحمیل میکنند، و «کووالی» که خود شاهد عینی اتفاقات است، بیپرده آنها را روایت میکند. او اما یک راوی بیطرف نیست و به گفتۀ خودش «طرفِ زندگی ایستاده است»؛ زندگیای که به واسطۀ مهمترین اتفاقات تاریخ مانند جنگ جهانی و حکومت کمونیستها از او و انسانهای بیشمار دیگری دریغ شد، و «کووالی» یک شاهد زنده است که از همۀ این حوادث بهطور اتفاقی، جان سالم به در برد و روایتی تکاندهنده نوشت. شاید همین که «کووالی» طرفِ زندگی ایستاده بود از ارودگاههای کار اجباری، از رنجِ جان دادن خانوادهاش به دست نازیها، و بعدها تهدید مداوم همسر، فرزند و خودش به واسطۀ حکومت کمونیستی نجاتش داد.
«کووالی» پس از رهایی از چنگ نازیها، در وطنش، در قلب چکسلواکی، با ترس و سیاهیِ یک حکومت توتالیتر دست و پنجه نرم میکند، اما عشق و امید به زندگی و به آیندۀ پیش رو در جایجای روایتش به چشم میخورد، چنانچه در ابتدای کتاب می نویسد: «سه عامل تعیینکننده چشمانداز زندگیام را دگرگون کرد. دوتایشان نصف جهان را ویران کردند. سومی خیلی کوچک و ضعیف و بهواقع نامرئی بود. پرندۀ خجالتی کوچکی پنهان در قفس سینهام، کمی بالاتر از دلم. بعضی وقتها پرنده در غیرمنتظرهترین لحظات بیدار می شد، سر بلند میکرد و با شور و شادمانی پر میگشود. پس من هم سر بلند میکردم، آخر در آن لحظۀ گذرا یقین داشتم که زور عشق و امید از نفرت و خشم بیشتر است و جایی، دور از دیدرس من، زندگی فناناپذیر و همیشه پیروز است.»
«زیر تیغِ ستارۀ جبار» از دست رفتن رؤیای مردمی زخمخورده را روایت میکند که به امید حکومتی دموکراتیک در دام دموکراسیِ دروغین کمونیسم افتادند، و سالها رنج و سختی را متحمل شدند.
تنها کسی که در خانوادۀ «کووالی» که از چنگ نازیها جان سالم به در برد، همسرش بود. آنها پس از سالها دوری سرانجام در چکسلواکی به هم رسیدند. آنچه «کووالی» از همسرش روایت میکند، مردی بود وطنپرست و تا حدی سرسپردۀ کمونیسم، چرا که معتقد بود کمونیسم تنها راه نجات چکسلواکی است اما زمانی به این سیستم شک میکند که دیگر دیر شده. او در دورۀ کمونیسم، به مقام وزارت مقام معاونت وزیر تجارت خارجی رسید. اما در سال ۱۹۵۲ به جرمی که هرگز به درستی تعریف نشد دستگیر شد. در این دوره زندگی بر کام «کووالی» و فرزند کوچکش بیش از پیش تلخ شد.
بخش اول روایت به روزهای جنگ، حملۀ نازیها و توصیف شرایط دردناک اردوگاههای کار اجباری میپردازد، اما بخش دوم روایت که بخش مهمتری است از نفوذ حزب کمونیسم بر تمام جوانب زندگی مردم سخن میگوید، اینکه چطور آنها با شعار آزادی و استقلال، به سلطه و کنترل خصوصیترین بخشهای زندگی مردم مشغول شدند و به نظر میرسد تأکید روایت هم بیشتر بر همین بخش باشد.
«کووالی» در بهار ۱۹۶۸ وطنش را ترک میکند؛ وطنی که حالا برای او جایی ندارد و برایش غریبه است، وطنی که با بیرحمی و وحشیگریِ کمونیسم به ویرانهای بدل شد که همهچیزش را از او گرفت. روایت او در همین سال به پایان میرسد.
علیرضا کیوانی نژاد، مترجم این اثر، که به همت نشر بیدگل منتشر شده است در بخشی از مقدمۀ خود مینویسد: «داستان کتاب روایتی است موثق و دردناک دربارۀ زندگی تحت لوای اندیشههای کمونیستی، تصویری تکاندهنده از چهرۀ واقعی کمونیسم و اندیشۀ مستتر در آن که بیهیچ کم و کاستی و بدون جانبداری از «ایسم» خاصی، برای خواننده ترسیم شده است، تصویری یکدست اما دردناک از آدمهایی که آرزوهایشان روی دستشان ماسیده و میوۀ امیدشان، نرسیده، خوراک کلاغها شد. این کتاب تصویرگر چهرۀ کریه قرقبانانی است که با شعارهایی مانند «ما میخواهیم برایتان آیندۀ بهتری بسازیم.» یا «صلاح شما را بهتر از خودتان می دانیم.» زندگی میلیونها نفر را به بازی گرفتند، مخالفان را سلاخی کردند، واژهها را به صلابه کشیدند و بهمدد رسانههای هوچی پوپولیستشان، تصویری آرمانی از جامع «تکصدا» و «تکحزبی»شان ترسیم کردند که در آن کبک همه خروس می خواند».
روایت «کووالی» اگرچه یک روایت شخصی است اما تا حد زیادی فضای خوفناکِ آن روزهای پراگ را، چنان که بود، برای خواننده ترسیم میکند. او خود در خصوص نگارش این روایت بیان میکند:
«حرف آنهایی که میگفتند تنها راه بازگشت به زندگی فراموش کردن است در کَتم نمیرفت. میخواستم همهچیز را بهخاطر بسپارم. روی چیزی سرپوش نگذارم. چیزی را بَزک نکنم و اتفاقها را همانطور که بودند در خاطرم ثبت کنم. میخواستم زندگی کنم چون زنده بودم نه به این دلیل که تصادفاً جان سالم به در بودم.»
نوشتۀ نوا ذاکری، منبع: اخبار هنرمند