نگاهی به رمان شرم
من کجایِ جهان ایستادهام؟
رمان شرم از آن کتاب های زنانه است، زنان واقعی؛ زنان خانهداری که با زندگی روزمره، همسر و فرزندانشان دست و پنجه نرم میکنند و گاه به این فکر میکنند که «بهراستی از زندگی چه میخواهم؟»
راوی رمان شرم هم از این دسته زنان است که در یک خانۀ روستایی با دو فرزند و همسرش که استاد دانشگاه است زندگی میکند و با کارهای خانه که باید به آنها نگهداری از مرغ و گوسفند و رسیدگی به کارهای مزرعۀ کوچکشان را هم اضافه کرد، مشغول است. اما او چیز بیشتری از این زندگی میخواهد. همانطور که در اوقات فراغت نقاشی میکند و گاهی هم به نوشتن داستان مشغول میشود اما او بهدرستی نمیداند کیست و از زندگیاش چه میخواهد. این همان سوالی است که بسیاری از زنان در نقاط مختلف جهان از خود میپرسند و تکرار همین سوالها، بدون یافتن پاسخ است که گاه آن ها را در هم میشکند.
فضای رمان شرم تا حدی به رمان چراغها را من خاموش می کنم، نوشتۀ زویا پیرزاد شباهت دارد با این تفاوت که راوی رمان شرم، از گم کردن خود در رنج است و با کارهایی عجیب و غریب، این گمگشتی را بیشتر میکند. مکنا گودمن، نویسندۀ این اثر، چنانکه خود میگوید، زندگیاش بیشباهت به راوی رمانش نیست و او بسیاری از وجوهات زندگی آلما را از زندگی شخصی خودش گرفته، با این حال شرم یک رمان است نه زندگینامه و گودمن با اولین رمان بلندش توانست نظر منتقدان را به خود جلب کند. او که سالها به کار ویراستاری مشغول بوده، در خصوص انتشار این رمان گفته است: «درگیر ویرایش بودم و قصد نداشتم داستانی چاپ کنم، نویسندۀ حرفهای هم نبودم. برای همین بود که نوشتن برایم مسئلهای شخصی بود و هیچوقت هم دربارهاش با کسی حرف نمیزدم. اولین چرکنویس داستان را که نوشتم، به سَم، شوهرم، گفتم آره مدتی است که دارم چیزکی مینویسم. شاید هم خوب از آب درنیامده باشد، سم هم گفت که داستان را بدهم تا بخواند. سم گفت که حتماً داستان را بفرستم برای کارگزارم و من هم فقط مِن مِن کردم. اما عاقبت فرستادمش.»
شرم به دور از هرگونه ادعایی به دغدغههای زندگی زنان خانهداری میپردازد که در دنیای پر تلاطم امروزی و در هجمۀ گستردۀ شبکههای مجازی خود را کوچک و بیارزش میانگارند. گودمن بهخوبی توانسته ذهنِ آلما را برای مخاطب بگشاید و با قرار دادن او در موقعیتهای مختلف، تزلزل شخصیتش که به واسطۀ اتفاقات گذشته و لایههای پیچیدۀ سرمایهداری که مدام به ما تأکید میکند «تو کم هستی» به وجود آمده را پیش روی مخاطب قرار دهد.
شرم رمانی خوشخوان و پرکشش است و کدامین زن است که بارها در موقعیتهایی که آلما در آن قرار گرفته نبوده باشد و یا دغدغههای ذهنی او برایش آشنا نباشد؟ همانند ضیافت شامی که برای ترفیع همسرش، از سوی همکارانش تدارک دیده شده؛ راوی که همواره احساس کمبود نسبت به زنان دیگر میکند در این ضیافت تلاش میکند تا بهترینِ خودش باشد اما این تلاش بیش از حد و نگرانیاش از بابت کوچک دیده شدن، همه چیز را خراب میکند.
او بارها و بارها خودش را با زنان دیگر مقایسه میکند و از این مقایسه رنج میبرد تا زمانی که با یکی از این اینفلوئنسرهای اینستاگرام آشنا می شود؛ زنی به نام سلست که همۀ زندگیاش را در این شبکۀ اجتماعی به اشتراک میگذارد. این زن رفتهرفته به یکی از مهمترین دغدغههای ذهنیِ آلما بدل میشود تا جایی که برای دیدن او، بدون هیچ پیشزمینه یا آشنایی، همسر و فرزندانش را رها میکند و راهی نیویورک میشود. سلست و سبک زندگیاش بر آلما تأثیر فراوانی میگذارد و این تأثیر البته که مثبت نیست و روز به روز احوالات او را بیش از پیش به هم میریزد.
راوی زنی است سرشار از نگرانی و ترس. او که به میانسالی نزدیک است خودش را در مقایسه با سایرین، هیچ میپندارد و مدام تلاش میکند برای خودش کاری کند اما این تلاش به سرانجامی ختم نمیشود چرا که ذهنش همواره دچار پرش است. او که نوشتن و نقاشی کردن را دوست دارد، زمانی که کاری با دستمزد خوب در این حوزه به او پیشنهاد میشود ردش میکند. او در یک «نمیدانم» بزرگ اسیر شده است. او نه تنها خودش را بلکه حس مادریاش را نیز انکار میکند، چنانکه در بخشی از اثر میخوانیم:
من سوگوار چه هستم؟ ذهنم هزار جا میرود و افکارم قروقاتی میشود، درست مثل خُردهریزهایی که از اینجاوآنجا ته کیف آدم جمع شدهاند. شاید سوگوار اینم که بیش از آنچه فکر میکنم به مادرم شباهت دارم. اینکه حس میکنم مرا گذاشتهاند روی یک تردمیل و هرچه جان میکنم به پای سرعت تردمیل نمیرسم. اینکه فرزندانم از کثافتکاریهای این دنیا در امان نیستند. اینکه ممکن است یکی دخترم را توی پارکینگی خالی خِفت کند و به او دستدرازی کند. اینکه پسرم در فرهنگی رشد خواهد که زنان در آن حقوحقوقی ندارند. اینکه جُفت بچههایم بهدستِ دیوانهای اسلحهبهدست توی مدرسۀ خودشان کشته شوند. اینکه اصلاً یکی از بچههای خودم آن دیوانۀ اسلحهبهدست باشد. اینکه شرکتهای جورواجور زندگی ما را تحت نظر گرفتهاند تا محصولاتشان را بکنند توی پاچهمان…. اینکه حس میکنم اسیر شدهام، اینکه مسئولیت بچههایم گردن من است و اگر بگذارمشان بروم آدم بدۀ داستان میشوم و همه پشت سرم حرف میزنند و باید تا ابد هم این درد را بکشم که چه مادر بدی هستم.
گریزهای راوی به گذشته، زندگی امروز و ذهن آشفتهاش را تا حدی توجیه میکند. گودمن بهدرستی توانسته فروپاشی ذهنی زنی که در میان زندگی خانوادگی، مادر بودن، هنرمند بودن و تبلیغات نظام سرمایهداری ایستاده را شرح دهد و مخاطب را نه در مقام قاضی بلکه در مقام همدردی قرار دهد که با خود بیندیشد «اگر من جای او بودم چه می کردم؟»
این اثر که به همت نشر بیدگل و با برگردانِ نیلی انصار منتشر شده از آن جنس کتابهایی است که علیرغم ظاهر آرام، سرشار از تلاطم است، تلاطمی ذهنی برخواسته از جهانی که امروز در آن زیست میکنیم.
نوشتۀ نوا ذاکری، روزنامۀ هنرمند