کارسون مکالرز یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی قرن بیستم است که آثار درخشانی را در طول عمر پنجاهسالهاش به یادگار گذاشت. مککالرز به گفته تنسی ویلیام نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس فقید آمریکایی و خالق «باغ وحش شیشهای»، «اتوبوسی به نام هوس» و «گربه روی زیرشیروانی داغ»، «بزرگترین نثرنویسی بود که جنوب به خود دیده است: او قلب انسان را با چنان درکِ عمیقی شکافته و بررسی کرده است که هیچ نویسنده دیگری نمیتواند در این مورد از او پیشی بگیرد.» امری که گور ویدال نویسنده شهیر آمریکایی و نویسنده آثار مهمی چون «آفرینش» و «ایران سرزمین مقدس» نیز بر آن انگشت میگذارد: «در میان تمام نویسندگان جنوب آمریکا، مکالرز شایستهترین آنها برای تحمل و تابآوری است.»
مکالرز بیشتر دوران بزرگسالی خود را با بیماری دستوپنجه نرم میکرد. موضوعی که در بیشتر آثار او، از جمله در آخرین رمانش «ساعت بدون عقربه» که ترجمه فارسی آن با برگردان حانیه پدرام از سوی نشر بیدگل منتشر شده، یک شخصیت اصلی به بیماری جدی مبتلا میشود. مضامینی همچون بیماری، مرگومیر و خلاقیت، شخصیت اصلی داستان و هم خود نویسنده را در سفری جسمی و روحی مورد بررسی قرار میدهد؛ تأملاتی درمورد مراقبتهای تسکینی صورت میپذیرد.
«ساعت بدون عقربه» در ۱۸سپتامبر ۱۹۶۱، شش سال پیش از مرگ مکالرز منتشر شد. کتاب از همان روزهای اول، نقدهای مثبتی دریافت کرد: کرکیوسریویوز بیان کرد که این رمان «با وجود اینکه فاقد نیشِ آثار قبلی مکالرز است، شهرتِ ادبی خوبی دارد.» درحالیکه نشریه آتلانتیک این کتاب را «رمانی ماهرانه» نامید: «اثری بی عیبونقص ...از تاثیرگذارترین رمانهای کارسون مکالرز.» نیویورک هرالد تریبون هم نوشت: «باز هم مکالرز با رمانی دیگر، نوعی غریزه نهانی و فارغ از محدودیت سنی، جهت کاوش در اعماق ذهن و قلب مردان را نمایان کرده است.»
هنرِ ویژه کارسون مکالرز همیشه شاملِ به نمایشگذاشتن تجربههای برجسته انسانی در یک خط مماس بوده است. خانم مکالرز نویسندهای محتاط است که آگاهی از تواناییهایش در گروِ آگاهی از محدودیتهایش است و از «زندگی معمولی» دوری میکند. رمانهای غمانگیز لطیف، درباره رنجهای ناشنوایان تنها و بیصدا، نوجوانان آسیبپذیر، پسران روستایی بیزبان و غرغر زنان سالخورده دمدمیمزاج با قوزهایی عجیبوغریب را به تصویر کشیده است.
«ساعتِ بیعقربه» از خروجیِ ظریف یکی از معدود رماننویسان درجهیکِ زمانِ ما را به شهرت ادبی خوبی زینت میبخشد، هرچند که نیش و تندی آثار پیشینِ او مثل «در جستوجوی یک پیوند» و «آواز کافه غمبار» (ترجمه حانیه پدرام، نشر بیدگل) و «شکارچی قلب تنها (ترجمه شهرزاد لولاچی، نشر افق) را ندارد. «ساعت بدون عقربه» به روشِ معمولِ نویسنده نوشته شده است؛ با مهارتِ رواییِ بالا و شخصیتپردازی دقیق، با بهکارگیری قهرمانی که هم بهعنوانِ شاهد و هم مشارکت در رویدادهای اصلی داستان عمل میکند. سپس، جی. تی. مالون، که داروسازی عادی و البته سرسخت و یکدنده است، متوجه میشود که او مبتلا به سرطان خون و درحال مرگ است. او همزمان در دو جبهه میجنگد: هم در مقابل درگیری درونی خود در مسیر رستگاری و هم با یکی از خانوادههای قدیمی شهر که تنها بازماندگانشان یک قاضی و نوهاش هستند، مقابله میکند. سرنوشت هر سه با شرمن پیو، نوجوانی سیاهپوست با چشمهایی آبی که در بدو تولد یتیم میشود، پیوند خورده است؛ و مظهر گناه آنها است. قاضی باید با معمای خودکشی پسرش که سالها قبل اتفاق افتاده است، کنار بیاید. نوه در مرگِ پدرش هویت خود را جستوجو میکند. نوجوان سیاهپوست واقعیتِ وجودیِ خود را در قالب اصلونسبِ نامعلومِ خود دنبال میکند. مالون خود به تنهایی، باید تمام زندگی را توجیه کند. خطوط درهم میپیوندند، سپس در یک لحظه ادغام میشوند؛ زمانی که هرکدام باید پاسخی به حرکت سیاهپوستان در راه محله سفیدپوست باشند، و آنها را در مسئولیت اخلاقی برای زندگی یا مرگ او درگیر میکند. و نیز هنگامی که کمیته شهروندی اقدام به بمباران او میکند.
نویسنده داستان خود را با لحنی مثبتتر از داستانهای قبلی خود حل کرده است. مالون درحال مرگ، پیوند مشترکی را در نوع بشر نشان میدهد که تنهایی را از بین میبرد. او نیروی متحدکننده را در رنج بشر میبیند؛ نه در تساوی بزرگ در مواجهه با مرگ. او به تنهایی هم با زندگی و هم با مرگ ارتباط دارد: «مرگ همیشه یک شکل داشته است، ولی هر آدمی به شیوه خواص خودش میمیرد. این اتفاق برای جی. تی. مالون به قدری ساده و عادی شروع شده بود که او تا مدتی پایان زندگیاش را با آغاز فصلی تازها اشتباه میگرفت. زمستان چهلمین سال زندگیاش برای شهری جنوبی به طرز خارقالعادهای سرد بود؛ روزهای یخزده با نوری ضعیف و شبهای روشن. در اواسط ماه مارس سال 1953 بهار به یکباره از راه رسید و در آن روزهایی که درختها تازه شکوفه میزدند و مدام باد میوزید، مالون بیحال و مریضحال شده بود. داروساز بود و تشخیص تب بهاره داده و برای خودش جگر و مکمل آهن تجویز کرده بود. با اینکه خیلی زود خسته میشد، به روال هر روزه زندگیاش ادامه میداد تا محل کارش پیاده میرفت، داروخانهاش یکی از اولین مغازههای خیابان اصلی شهر بود که صبح زود باز میشد و تا ساعت شش به کارش ادامه میداد. ناهار در رستورانی در مرکز شهر و شام را با خانوادهاش در خانه میخورد...»
منبع: روزنامه سازندگی، نوشته لیلا عبداللهی اقدم (مترجم و منتقد)