اریش کستنر نویسنده، شاعر، روزنامهنگار و فیلمنامهنویس آلمانی است که او را بیشتر به خاطر آثار انتقادیاش از جامعه آلمان در دوران بین دو جنگ جهانی ميشناسند. آثار کستنر معمولا مملو از لحنی تلخ و كنايه آميزاند. او به ظريفترين شكل به نقد جامعۀ خود میپرداخت. به ویژه در دوران جمهوری وایمار، به دليل انتقادهاى تند او علیه نظامهای فاشیستی، كتاب هاى او ممنوع و در كتابسوزى نازي ها در سال ١٩٣٣ به آتش كشيده شد.
در پشت جلد كتاب آمده:
«فابيان در سال ۱۹۳۲ منتشر شد، دو سال پیش از به قدرت رسیدن هیتلر. لحن تلخ و موقعیت خاص قهرمانش، یاكوب فابيان، به او اين امكان را مي دهد این كه با روایت سالهای احتضار جمهوری وایمار، در بحبوحۀ ركود اقتصادى و بيكارى فراگير، فشارهاى روحى ناشى از بحرانهاى اجتماعى و كشمكش خصمانه احزاب سياسى، تصویری بیواسطه و پیشگويانه از آلكان ملتهب آن سال ها ارائه كند که گام به گام به سوی افروختن جنگ بزرگ بعدی پیش میرود.»
طبق گفتۀ نويسنده، عنوانِ كتاب قرار بود «رفتن به سوى سگها» باشد. عنوانى كه از همان روي جلد، مشخص است كه دارد درباره ى پرتگاهى كه آلمان به آن نزديك مي شود هشدار ميدهد. اما اين عنوان با تعدادى از فصل هاى صريحش، رد شد. فابيان، تماماً نقدِ كنايه آميزى است بر جامعهاى كه حوالىِ به قدرت رسيدنِ هيتلر، تحت تأثير احزابِ مختلف، شكل گرفته بود. جامعهاى درگير فساد اخلاقى، ركود اقتصادى و جنگِ ايدئولوژىها. فابيان، در اين اجتماعْ يك تماشاگر است. كسى كه لابهلای فسادِ شهر برلين خزيده، ميان مردمى كه جز نيازهاي جنسى، كسب ثروت و تحميل قدرت، درك فراترى از زندگى ندارند. و فابيان كه در هيچ كدام از اين دسته ها نمىگنجد، در انتظارى عبث براى يك روزگارِ جديد و آرمانى، تماشاگرِ اين وضعيت است. او افسردهاى است كه حتى از مرحلۀ سرخوردگي عبور كرده و انرژي لازم براي خودكشى را هم در خود نميبيند. براي همين، منتظر مي ماند و رنج مي كشد. هدف فابيان، چيزى فراتر از اهداف دم دستىِ مردم است. او "شرافت" را هدف قرار ميدهد. چيزى كه در اين ميان، عملا دست نيافتنى است. لابوده، دوستِ فابيان، كه دوستىِ دراماتيك آنها را نمي توان فراموش كرد، مچ همسرش را حين رابطه با مرد ديگري گرفته، و حالا كه ازدواج و اعتماد ۵ سالهاش نابود شده، مي خواهد براي فرار از واقعيت و فراموشى، خودش را به فسادِ برلين بسپارد. و در اين مسير، فابيان را هم با خود همراه ميكند. در سيل فسادى كه روان است، فابيان براى زمان كوتاهى، مانند يك پناهگاهِ كوتاه بين جنگى بىامان، طعم عشق را مي چشد. اما عشق هم او را ترك مى كند. چراكه در چنين جامعهاى كه عملا زنده ماندن مهم تر است، حتى عشق رنگ مي بازد.
نويسنده مشخصا گرايش هاى چپ دارد، اما به حزب راست هم تنه مي زند. بهواقع معتقد است كه انسان ها با تشكيل احزاب مختلف، توهمِ رسيدن به آرمانهايشان را دارند، در حالي كه با هيچ روشى، آرمانها محقق نميشوند. و تنها عمر آدمیست كه در اين مسيرِ رو به مرگ تباه مي شود. انسان كشت و كشتارى راه مياندازد كه تنها نتيجۀ مطلقگرايي و افراط در عقايدش است. كنش هايي كه براى خوشبختيِ "انسان" پيش ميروند، اما همان "انسان"ها هستند كه اين ميان كشته ميشوند!
در بخشى از كتاب به نقل از افلاطون، تفاوت بين يوكلوس و ديسكلوس مطرح مي شود كه آن دو را ميشود همان انسان آسانگير و سختگير دانست.
در مورد اول شخص با مصائب ممكن است بشكند، اما نسبت به شادى ها حساسيت بيشتري دارد و يك اتفاق خوشايند او را خوشحالتر ميكند. و برعكس ديسكلوسها نسبت به شادى آنقدر واكنش نشان نميدهند و تاثيرپذيري ندارند. اما نسبت به غمها هرچند واكنششان بيشتر است اما آبديدهتر شدهاند. زيرا «آنكه بر همه چيز بدبين است و هميشه بيم بدترينها را دارد به قدر آنكه هميشه بر چيزها رنگى از سرخوشى مي پاشد به خطا نمي رود.»
فابيان به خطا مى رود و شكست مىخورد، چراكه هنوز در اعماق بدبينى و نااميدياش، رگههايی از خوشبينى به نسل بشر وجود دارد. اميدِ او به شرافت است كه او را ميشکند. فابيان در نيمه ي دوم كتاب، با گريزي كه به سيستم آموزش ميزند نشان ميدهد آموزش درگير يك سيستمِ معيوب است. به طوري كه صرفا مردم را مطيع بار مي آورند تا وارد چرخۀ فاسد جامعه شوند و اين دور باطل تا ابد ادامه دارد. با وجودِ اينكه ياكوب انسان اخلاقمداري است اما كمكم به اين دريافت مي رسد كه حتي اگر اخلاق حاكم شود، و همه چيز به برابري و عدالت نزديك شود، باز هم مردم يقۀ هم را جر ميدهند. و فساد و جنگ و توحش، چيزي نيست صرفا كه با موازنۀ اقتصادي به توازن برسد. او به فكر خلق جهاني ايدئال است. اتوپيايى كه سعي در روياپردازي براي به تحقق يافتنش دارد. اما رفتهرفته به اين باور ميرسد كه عملا چنين اتوپيايي امكانپذير نيست و حتي اگر چنين اتوپيايي خلق شود، قابل تحمل نيست و بيشتر مضحك و شيطاني مينمايد. چراكه اگر تمام نعمت هاي جهان را هم به پاي مخلوق بريزي، مخلوق نميداند با اين نعمت چه كار كند و باز هم شر ميآفريند!
فابيان تا اخر، نميتواند بين احزاب مختلف خود را جا كند و زير پرچم مشخصى قرار بگيرد. چراكه همۀ اينها را يك بازي مي بيند. او ميپذيرد كه در اين بازى صرفا يك تماشاگر است. پس كنارهگيرى مي كند و ترجيح مي دهد نه براي فروش شرافتش، كه براي حفظ شرافتش يك تماشاگر باقى بماند.
فابيان؛ انسانِ ساده اى،
كه شنا كردن ميانِ اين سيلِ رو به انحطاط آدميزاد را بلد نيست.
و شايد همين «بلد نبودن» ، تنها پيوند ميانِ مسیر رنج آلود فابیان و پايانِ بهتآورش باشد.
نویسنده: نگار نوشادی