بازگشت برای مُردن
دربارۀ مجمومه داستان کوتاه «جزیره»
مجموعه داستان «جزيره» نوشته آليستر مکلاود، در يک جمله، کارتپستال زيبا و سادهاي است که در عين غمانگيزي، تکاندهنده است. داستانهايي در مورد دوراني از زندگي و انتخابهاي سخت انسانها. قصههايي که همه در ظاهر يک تم دارند اما در باطن متفاوتاند. روايتهايي شاهکار که با مهارت و دقت فراوان نوشته شدهاند. با توصيف و تشبيههاي ساده اما عميق. مثل آفتابي که به همهچيز جلوهاي طلاييرنگ ببخشد، به اشيا جان داده و از هيچ جزئي نگذشته است. پسزمينه همه داستانها، جزيره کيپبرتون(زادگاه نويسنده) است که طي قصه به پيچيدگيها و رمزوراز آدمهاي آن جزيره ميپردازد. نويسنده با توصيفاتي که در هر داستان از مکان ميکند به آن هويت و شخصيت داده؛ انگار شخصيت اصلي همه داستانها جزيره کيپبرتون است. داستانها ساختاري کلاسيک اما درعينحال مدرن دارند، زيرا که در دل هر داستان، داستاني از يک شيوه زندگي مردم آن منطقه که تکافتاده و تا حدي متفاوت هستند به موازات داستان پيش ميرود. شخصيتهاي جزيره به روشهاي قديمي کشاورزي، ماهيگيري و معدنچي کار ميکنند و در آخر در جزيره بهتنهايي ميميرند. آنها آدمهاي توداري هستند که به جزيره درون خودشان فروميروند و از کار سخت ميميرند؛ در دريا غرق ميشوند، از صخرهها سقوط ميکنند يا در معدن جان ميدهند.
«دستهايش روبانهايي پارهپاره بودند و درياي مکنده چکمههايش را از پاهايش درآورده بود و شانههايش وقتي سعي ميکرديم از ميان سنگها بيرونش بکشيم ميان دستهايمان کنده شدند و ماهيان رانهايش را خورده بودند و کاکاييها چشمهايش را درآورده بودند و تهريش سفيد و سبزش مثل چمني که بر گورها ميرويد، هنگام مرگش هم بر توده بنفش بادکردهاي که صورتش بود رشد کرده بود. پدرم آنجا دراز کشيده بود، با زنجيرهاي برنجي بر مچ دستهايش و خزههاي توي موهايش و جسمش که چيز زيادي از آن باقي نمانده بود.»
دنياي کاري مردان جزيره، سخت و طاقتفرساست. همهشان تسخيرشده در قابي از مسئوليتها و نگرانيها محصورند. زنان بيشتر در پسزمينه داستانها ظاهر ميشوند. از نگاه مکلاود زنان معمولا موقرمز و چشمآبي هستند. آنها در هنرهاي خانگي، خبرهاند و نگهبان سنتهاي قديمي که نسلبهنسل منتقل شده. زناني که اگرچه با دنياي مدرن مخالفاند(مثلا جنيلين در داستان «قايق» کتابخواندن را يکجور وقتتلفکردن تمامعيار ميداند) اما در باورهايشان صادقاند. اين وسط فرزندان آنها ميل به ترک سنتهاي خانوادگي و رفتن بهسوي دنياي مدرن دارند که دل به دريا ميزنند و از جزيره ميروند اما دست سرنوشت سالها بعد دوباره آنها را به جزيره برميگرداند و منراويِ قصههاي مکلاود ميشوند: «فکر کردم خيلي شجاعانهتر است که زندگيات را به انجامدادن کاري بگذراني که خودت نميخواهي، تا اينکه هميشه خودخواهانه دنبال روياها و تمايلات شخصيات باشي.»
داستانها اکثرا منراوي هستند و هر «من» که صدايي متفاوت دارد اغلب هميشه مرد است و فرزند جزيرهاي که او را به ريشههايش بازگردانده که عموما قصه همين بازگشت است. راويها با قدرت خواننده را با خود به دل داستان ميبرند که بگويند چه بودند و چه شدند. داستانها عموما با يک ملودرام مرگ، خشونت يا افشاي رازي شروع ميشوند. نويسنده خواننده را با سادهترين جمله وارد داستان ميکند سپس لايهلايه با خانواده، کار، خرافات، سنت و وقايع تاريخي و افسانهاي از گذشته مواجه ميکند. از کوچکترين جز نميگذرد و بهخوبي توصيفش ميکند. فرقي نميکند لنگر کهنه زنگزده باشد يا ماهي قزلآلاي خالدار براق. دنياي داستانها به روابط پيچيده بين انسانها از جمله والدين با فرزندان از کودکي تا پيري و ارتباط نزديک با حيوانات و اشيا ميپردازد و خواننده را نگران شخصيت ميکند. جنس دغدغهها تابع زمان و مکان نيستند و خواننده امروز هم بهراحتي ميتواند با داستاني از دهه شصت و هفتاد رابطه برقرار کند که بيشک اين هنر نويسنده است.
«مواقعي هست که من، بيرونآمده و نيامده از تخت، كورمالكورمال دنبال جورابم و منومنکنان دنبال کلمات ميگردم و بعد متوجه ميشوم که بهطرز مسخرهاي تنها هستم، که هيچکس پاي پلهها منتظرم نيست و هيچ قايقي بيتاب کنار اسکله در آبها شناور نيست. در چنين مواقعي، فقط لاشههاي خاکستري در زيرسيگاري لبريز کنار تختم به خاموشي آخرين اخگر شهادت ميدهند و در سکوت، لهشدن آخرين همنوعشان را انتظار ميکشند. و پس از آن من، از ترس تنهاماندن با مرگ، فورا لباس ميپوشم، با صداي بلند گلو صاف ميکنم، هردو شير آب دستشويي را باز ميکنم و بيهوده شلپشلوپ راه مياندازم و بعد بيرون ميروم و حدود يکونيم کيلومتر را تا رستوران شبانهروزي پياده طي ميکنم.»
نوشتهی شراره شریعتزاده
از روزنامهی آرمان ملی، شمارهی ۵۰۰