«گزارش به کمیسر» نوشتهی جیمز میلز رمانِ پلیسیِ جذابیست که تماما بر پایهی اسناد، گزارشها و اعترافات پیش میرود.
«گزارش به کمیسر» رمانیست بسیار جذاب و خوشخوان که خواننده را دعوت به درکِ جهانی میکند مملو از اتفاقات و آدمهایی با پشتوانهای از زندهگی که در نقطهای با هم درگیر میشوند و یک ناهماهنگی فاجعه آفرین میشود. رمانی که از جیمز میلز به فارسی ترجمه شده و اولین کارِ این نویسندهی آمریکاییست که به فارسی ترجمه میشود، بیشاز هرچیز خواننده را محوِ فُرمِ رواییاش میکند. اولین پرسشی که برای منِ خواننده بعدِ خواندنِ این رمانِ درخشان به ذهن رسید این بود که چرا تا حالا کسی سراغِ این رمان نرفته بود؟
قصهی یک اشتباهِ پلیسی خطِ اصلیِ قصهی «گزارش به کمیسر» است و تماما بر پایهی روایتِ اسناد جلو میرود و از این نظر اثریست منحصر به فرد. رمانهای زیادی سعی بر واقعنمایی داشتهاند و ماجراهایشان را دستنوشتهها و مدارکِ به جا مانده پیش بُردهاند. اما «گزارش به کمیسر» به شکل تمام بر اساسِ گزارشهای به جا مانده از بازجوییها و نوارهای پیادهشدهای پیش میرود که بدون کموکاست روی کاغذ آمده و با وجودِ اینکه در بسیاری از تکهها، عملا شرحِ صحنه حذف شده و راوی در اتاقی بسته در حالِ بازگو کردن است، باز هم روایت روشن و جذاب باقی میماند. کارِ مهمِ نویسنده عملیست شبیهِ تدوین در سینما. «گزارش به کمیسر» به نوعی یک فیلمِ مستند است که برپایهی روایتِ آدمهای متعدد و شاهدان و اسناد بنا شده است و نویسنده خودش را تنها در نقشِ تدوینگر جا میزند. جیمز میلز در ابتدای کارش نکاتِ مهمِ اتفاق را بیان میکند و در ادامهی روایتاش جزییاتِ مکالمات و بازجوییها را تصویر میکند و از جایی به بعد محورِ روایت را از آدمهای قصه به ماجرای اصلی تغییر میدهد. قصهی محوری میشود اساسِ کارِ «گزارش به کمیسر» و بنا به نیازِ داستان و خطِ زمانی، بخشهایی از گزارشها و اعترافات و استاد جدا میشوند و با یک ترتیبِ زمانی، شمایی کامل عرضه میکنند از قصهی یک گروگانگیری و کشتهشدن با گلوله در تخت و قتلِ یک مامورِ مخفی. و بخشِ جذابِ ماجرا؛ متهمِ اصلی یک پلیسِ بدبخت است. معمولا وقتی رمانی پلیسی میخوانیم بخشِ عمدهی جذابیتاش برایمان دنبال کردنِ سرنخ است تا رسیدن به کشفِ معما و پیدا کردنِ پاسخِ این پرسش که؛ آخرش چه میشود و چه کسی تمامِ این اتفاقات را رقم زد. اما «گزارش به کمیسر» چنین رمانی نیست و کماکان جذاب و پُرکشش جلو میرود. در همان ابتدای کار لو میدهد که تهِ قصه چه خواهد شد و ذهنِ خواننده را معطوف به چرایی و چهگونهگیِ رخدادنِ مجموعهای از اتفاقات میکند.
قصهی یک پلیسِ نامتعارف
شخصیتِ اولِ رمان «گزارش به کمیسر» پلیس است، اما نه پلیسی معمولی. او تقریبا مجبور شده واردِ این حرفه شود و خواستاش این نبوده و در بسیاری موارد هم پروندهها را با شیوهی خودش جلو برده و حل کرده. شیوهای که عرفِ پلیس نیست. پروندهها باید بر اساسِ شواهد و شکایت پیش بروند و نه برداشتِ شخصی. اما لاکلی حاضر است متهم را فراری بدهد چون برداشتاش این بوده او واقعا متهم نیست و شاکی دارد زور میگوید. کارِ نویسنده این بوده که فرصتی فراهم و مجزا برای شخصیتپردازی نداشته و برای فُرم گزارشگونهی رمان، چارهای نداشته جزییاتِ رفتاری و خاطراتِ آدمها را میانِ حرفها بگنجاند. این مسئله دو سختی دارد: اولیاش فقدانِ شرحِ صحنه است که عملا توصیفاتِ رفتاری را به حداقل میرساند و رمانِ پلیسی بخشی از اسکلتاش را بر پایهی توصیف بنا میکند. دومی منحرف نشدن از مسیرِ اصلیِ قصهگوییست. خواننده قصهای محوری را دنبال میکند و خردهروایتهایی که با دستِ بسته بازگو میشوند ممکن است لطمه بزنند به ریتمِ رمان. اما جیمز میلز این مسائل را به خوبی در دلِ خودِ رمان حل میکند و روایتهای آدمهای داستانی به حلِ داستانِ بدنه هم کمک میکند.
کاراگاه بو لاکلی مهمترین شخصیتِ رمان مجبور میشود در اتاق بازجویی چیزهای بدیهیای را که همکاراناش میدانند را دوباره برای ثبت در پرونده بیان کند. پای دستگاهِ ضبط صوت از گذشته و خانواده و پدر و برادرش و پلیسشدناش میگوید، صرفا برای ثبت در پرونده و اکراه دارد از بیانِ چیزهایی تکراری. ذهنِ پراکندهی او گاهی مشکلاتِ پلیسبودناش را هم میگوید. مثلا در تکهای ماجرای شکایتِ زنی از همسرش را بازگو میکند. یک شب زنی خپل و شلخته با دهانی بد بود واردِ ایستگاهِ پلیس میشود و با داد و فریاد تعریف میکند که شوهرش چهگونه به او حملهور شده و زخمهایاش را نشان میدهد. زن ولکن نیست و هیچ راهی جز دستگیری و احضارِ مرد باقی نمیگذارد. بو لاکلی به خانهی زن میرود برای دستگیریِ مردِ کتکزن. اما با مردی لاغر و استخوانی روبهرو میشود که به موجودی مفلوک میماند. اسناد از زبانِ لاکلی میگویند: «حتا لازم نبود باهاش حرف بزنم. معلوم بود زنیکهی هرزه چه بلایی سرش آورده، یه عمر سرش داد کشیده و کتکش زده و حالا هم این زنه بود که میخواست مَرده رو بندازدش کوشهی هلفدونی. بهش گفتم شب تو یه هتلی جایی بگذرونه تا من بتونم ادعا کنم پیداش نکردم.» لاکلی پرونده را به شیوهی خودش حل میکند، چرا که دنیای اطراف را جهانی وارونه میبیند که باید در آن زن زندانی میشد. اما اگر پلیسِ دیگری جای او بود، مردِ بدبخت را دستگیر میکرد. جزییاتِ رفتاریای که نویسنده میانِ صحنههای اینچنینی میسازد، کلیدِ درک حوادثِ متعددِ انتهای رمان هستند.
قصهی سندها
کارِ جذاب و مهمِ جیمز میلز در «گزارش به کمیسر» بازی با روایتهای دیگران و بایگانی شده است. خودش را از مقامِ نویسنده به یک تدوینگر یا ویراستار تقلیل میدهد که روایتگرِ اتفاقی کاملا واقعیست و همهی شواهدش هم موجود است و تکههای پنهانِ پازل را هم میتوان با تامل در بخشهای دیگر حدس زد. میلز با به کارگیریِ این فرمِ منحصر جذابیتی خاص به قصه افزوده. اما از طرفی دستاش را بسته به روی بسیاری از امکاناتِ روایی. با این همه او با جایگزین کردنِ تدوین و روایتها موازی توانسته ریتمِ رمان را کنترل کند و به طورِ خاص در یکسومِ پایانیِ رمان سرعتِ روایت را افزایش دهد. از این رو «گزارش به کمیسر» رمانیست مهم و جدی برای درکِ این جنس از روایت برپایهی اسناد و گزارشهایی که به تنهایی به هیچوجه لحنِ داستانی ندارند، اما چیدمانشان کنارِ هم یک داستانِ منسجم را میسازد.
بخشی از این انسجام برمیگردد به شیوهی رسیدنِ نویسنده به قصهی اصلیاش که پایاناش را میدانیم. پتی باتلر دختری جذاب است که مامور مخفی میشود و نفوذ میکند به دلِ یک گروهِ قاچاقِ موادِ مخدر. دختری که اصلا کسی شک نمیکند به پلیسبودناش و به نظر میرسد برآمده از خانوادهی خوب اما گرفتارشده در دامِ مواد باشد. او به سوژه خیلی نزدیک میشود اما در بزنگاه کاراگاه بو لاکلی همه چیز را خراب میکند. ما به عنوانِ خواننده پایانِ قصه را میدانیم و سرنوشتِ آدمها هم قابلِ حدس است. اما مسیرِ اتفاقات و گروگانگیریِ طولانی در آسانسور به گونهایست که برای خواننده مهم میشود چه چیزی آدمها را به این نقطه رساند و اصلا چهگونه این اتفاقات رسید به چیزهایی که ابتدای داستان گفته شد. جمیز میلز به درستی موفق میشود خواننده را با چهگونهگی مواجه کند و تصویری از یک اتفاق و پروژهای پلیسی را به مخاطباش بدهد.
«گزارش به کمیسر» رمانِ پلیسیِ کلاسیک نیست. چرا که تعمدا خودش را دور میکند از مولفهها و امکاناتِ پلیسی نویسی. اما به خوبی از محوریتِ یک حادثه استفاده میکند و نشان میدهد که چیزهایی ساده و کمی کنجکاوی چهگونه آدمها را دچارِ روایت میکند. جمیز میلز در لایهی دیگری از داستاناش تقابلی از خیر و شر میسازد که شر همچون سیاهچالهای آدمها را به سوی خودش فرا میخواند. «گزارش به کمیسر» با ترجمهی بسیار خوب و روانِ هادی آذری روحِ رمان را حفظ کرده و حاصل را کتابی جذاب کرده که میشود خواندناش را به هر کسی پیشنهاد داد تا شهری را درک کند که گیر کرده در تعلیقِ نظمی نمادین.
*تیترِ یادداشت برگرفته از نامِ رمانیست از فردریک دار
نوشتهی میلاد حسینی
منبع: روزنامه سازندگی