توبیاس ولف از نویسندگان معاصر آمریكایی است كه در سال 1945 متولد شده است. ولف نویسندهای است كه اغلب با داستانهای كوتاهش شناخته میشود با اینحال او به عنوان رماننویس و همچنین خاطرهنویس هم مطرح بوده است. ولف از سال 1997 در دانشگاه استنفورد به تدریس ادبیات انگلیسی پرداخته و اغلب داستانهای كوتاهش را در نیویوركر به چاپ میرساند. او چند مجموعه داستان و دو رمان منتشر كرده و دو خاطرهنگاری مهم هم به چاپ رسانده است. میتوان گفت كه داستاننویسی ولف تحتتاثیر آثار نویسندگانی چون ارنست همینگوی، ریموند كارور، آنتوان چخوف و كاترین ان پورتر بوده است. خود او در مصاحبهای درباره همینگوی میگوید: «...من عاشق همینگویام؛ عاشقش هستم و البته در عینحال از او بیزارم و از دستش عصبانی هم میشوم. اما وقتی درباره تاثیری كه بر من گذاشته حرف میزنم منظورم صرفا تحسین او نیست. من درباره تاثیراتی صحبت میكنم كه بر ما نویسندهها گذاشته؛ كه ممكن است حتی از آنها آگاه نباشیم. وارد هر اتاقی كه بشویم مبلمانش به شیوه خاصی چیده شده كه ما را وادار میكند با آرایش مشخصی بنشینیم. خب، او یكی از كسانی بود كه قبل از اینكه ما از راه برسیم كل مبلمان اتاق را جابهجا كرد. با این تعریف، او بسیار تاثیرگذارتر از بسیاری از نویسندگان دیگر، به عنوان مثال، جویس بود كه زبان نوشتن را آنگونه كه همینگوی تغییر داد تغییر نداده است.»
دزد پادگان عنوان یكی از رمانهای ولف است كه برنده جایزه ادبیات داستانی پن/فاكنر در سال 1985 شده است. این رمان مدتی پیش با ترجمه بیتا ابراهیمی در نشر بیدگل منتشر شد و بهتازگی چاپ تازهای از این كتاب توسط همین نشر به چاپ رسیده است. «دزد پادگان» روایتی است از سه سرباز جوان آمریكایی كه همزمان با جنگ ویتنام در پادگانی با یكدیگر دوست میشوند. هرچه از دوستی این سه میگذرد، آنها متوجه میشوند كه هرچه در خود میبینند در دیگری هم میبینند. این سه سرباز میخواهند چیزهای تازهای را تجربه كنند هرچند كه ممكن است این تجربهها خطرناك هم باشند. ماجرا از جایی بحرانی میشود كه دزدیهایی در پادگان اتفاق میافتد و این سه به یكدیگر سوءظن پیدا میكنند. در بخشی از این رمان میخوانیم: «امیدوارم لوییس از پس زندگی برآمده باشد. با اینحال حتما به رغم میلش اغلب به یاد میآورد كه به خاطر دزدی از ارتش بیرونش كردهاند. باوركردنی نیست كه چنین اتفاقی برایش افتاده؛ باورنكردنی و ناعادلانه. قرار نبود دزد بشود؛ و هابارد هم قرار نبود فراری بشود. حتما برای فرار دلایل موجهی داشته. شاید حتی اصولی داشت كه چارهای جز این برایش نگذاشته بود؛ و دیگر آنكه، شاید، ناامیدتر از آن بود كه كار دیگری بكند، ناامید و ناشاد و وحشتزده. دلیل گریختنش، هرچه بود، این چیزی نبود كه او میخواست. من هم قرار نبود این چیزی بشوم كه حالا هستم، مردی وظیفهشناس و مسئول، شاید حتی به تعبیر شما مردی خوب؛ البته امیدوارم اینطور باشد. اما در عینحال مرد محتاطی هم هستم، خوگرفته به آسایش، با گوشه چشمی به راههای بیخطر».
منبع: روزنامه شرق، پیام حیدری قزوینی