کسی از پیرزنها قصّه نخواهد گفت. دیر یا زود این را میفهمیم. وقتی آثار ادبی همگی پُراند از مردهای میانسال و عشّاق جوان و دخترکهای خائن، جامعهستیزهای عجیبوغریب و جوانمردهای دلاور، دیگر جایی برای پیرزنهای خدمتکار باقی نمیماند؛ پیرزن معمولیای که کارهای محلّه را انجام میدهد و بعدها از کهنسالی میمیرد و به مرور وقتی با خدمتکاری دیگر جایگزین شد، جز یاد کمرنگی از او در خاطر اطرافیان نمیماند.
در، داستان یکی از همین آدمهای معمولیست؛ اِمِرنس، زن خدمتکاری که برای کمک به کارهای راوی به خانهی او میآید و وقتی روایتْ پیش میرود، دیگر هیچ معمولی نمینماید. راوی زنی نویسنده و روشنفکر است که با همسرش زندگی میکند و این دو زن در ظاهر هیچ شباهت و اشتراکی با هم ندارند، امّا به مرور بین آنها رابطهی عجیبی ایجاد میشود.
ماگدا سابو، نویسندهی شهیر مجارستانی، این رمان را با اقتباس از زندگی خود نوشت. زمانیکه او برای رسیدگی به امور خانهاش زنی را استخدام میکند که اخلاقهای عجیبی دارد؛ امرنس کارش را بسیار خوب انجام میدهد، قابل اعتماد است و هیچ خانوادهی دستوپاگیری ندارد، امّا به طور مثال هرگز هیچکس را به درون آپارتمانش راه نمیدهد، حتّی برادرزادهی تنیاش را. این شهر ممنوعه با درِ بستهاش برای ماگدا معمّایی حلناشدنی میشود، معمّایی که مدام سعی در رمزگشایی آن دارد.
شرح وابستگی نامتجانسی که بین ماگدا و امرنس به وجود میآید، عمدۀ داستان خط اصلی رمان را پیش میبرد. ماگدا زنی نویسنده و مذهبیست و امرنس زنی جنگدیده و خداناباور، با عقایدی عجیب. مثل هر وابستگی و احساساتی که آن را «عشق» مینامیم، وابستگی بین این دو نفر نیز مانند نبرد و کشمکشی دائمی میشود. هر دو زن همواره به کمک یکدیگر میشتابند و گاه ناخواسته به دیگری ضربه میزنند؛ تا این که ضربهی غیرعمدِ نهایی یکی بر دیگری، اثری فاجعهبار به جای میگذارد.
داستان با کابوس راوی آغاز میشود و با کابوس راوی نیز پایان مییابد؛ «تمام خوابهایم تکرار یک خواب واحدند، با تکتک جزئیاتش، رؤیایی که دوباره و دوباره به سراغم میآید. در این کابوسِ همیشه یک شکل، من پای پلهها، در دالان ورودی، رو به چارچوب فولادی و شیشه نشکن درِ بیرونی ایستادهام و تقلا میکنم قفل در را باز کنم. آمبولانسی بیرون توی خیابان ایستاده. هیکلهای امدادگرها را مات و درخشنده از آن طرفِ شیشه میبینم که کجومعوج به نظر میرسند و صورتهای آماسیدهشان مثل قمرهای نورانی است. کلید میچرخد، ولی تلاشم بیهوده است: نمیتوانم در را باز کنم.»
روایتْ اگرچه با ریتمی آرام پیش میرود و در ظاهر در آن اتفاق شگفتانگیزی نمیافتد، اما خواننده را همراه خود میکشاند و او را تحتتأثیر قرار میدهد؛ «جملهها و ایماژهای سابو بهطرز غیرمنتظرهای به خاطرم میآیند و شور و احساسی قوی برمیانگیزند. این اثر فهم من از زندگی خودم را تغییر داد. رمان در که اثری است حاوی صداقتی سفتوسخت و ظرافتی مویبینانه، داستانی است که در آن در ظاهر امر اتفاق چندانی نمیافتد.»
این داستان تأثیرگذار، با وجود سادگی در روایت، در نهایت پیچیدگی و ظرافت پیش میرود و داستانِ پنهانِ آدمهایی را میگوید که در ظاهر زندگی معمولیای دارند؛ داستان آنهایی که کسی قصّهشان را روایت نخواهد کرد.
منبع: مجله اینترنتی آوانگارد، ماندانا حاجحسینی