زمرد و حمله، ت. س. الیوت و ادمون رستان (و حلاج)، ترجمهی بیژن الهی. نشر بیدگل، چاپ اول، ۱۳۹۷.
*
کاش نامش این نبود و نام کتاب را نه خود الهی که بعدتر (برداشته از سطری در شعر «طاعون») بر کتاب گذاشتهاند و عجیب است که در فیپا هنوز آمده «چهارشنبهخاکستر، ارض موات [ناتمام]». یعنی اول دو تا الیوتها بوده و بعد رستان اضافه شده و بعدتر نام انتخاب شده؟ بگذریم از اینکه در «اشاره»ی کتاب مأخذ شعر «طاعون» نیز خود غلط است و و این شعر در کتاب جوانیها آمده و نه دیدن. بگذریم. شاید هم زمان که بگذرد بگوییم «عجب اسمی!»
کتاب دو دفتر دارد: اولی ترجمهی تمامِ چهارشنبه-خاکستر و برگردان ناتمامِ ارض موات هردو ذیلِ عنوانِ «چهارشنبه خاکستر»؛ دفتر دوم همان ضمیمهی درخشان شمارهی سوم این شماره با تأخیر است، «یکی نقل دارد یکی نه» که «مناعی»ِ حلاجی نقل ندارد و «سیرانو دو برژراک [لمعاتی از نمایشِ رُستان با نقل قصهاش تا پایان]» که خیلی نقل دارد و خوب هم نقل دارد.
«چهارشنبه-خاکستر» الیوت (منطبق بر چاپِ مرکز نشر سپهر سپهر به تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۵۱ و در ۴۸ صفحه، شامل اشاره، متن ترجمهی شعر و پانویسهای ۴۹تایی، با آن جلد کرافتِ خارجی و طرحِ سادهی تکرارنشدنیاش)، که نخستین بار با نام مستعار فرهاد سامان در اندیشه و هنر به سال ۱۳۵۱ منتشر شد، تا جایی که دیدم، جز خُردهاصلاحاتی که لابد خودِ مترجم اعمال کرده و تصحیح بعضی اتفاقاتِ چاپِ مرکز نشر سپهر، همان است و حذفیات هم ندارد و جز دُرُشتیِ زیادهی خطِ متنِ ترجمه (که در میشو هم دیدیم) چیزی ندارد. خواندنی و دیدنی. چهارشنبه-خاکستر جز اینکه در فهمِ شیوهی سرراست الهی در ترجمه به کار میآید به کارِ شناختنِ گرایش الهی به بعضی شعرها میخورد، در هر زبانی که باشد، با خطابها و رعشههایی که فرود میآیند و لاجرم از «ستایش» به «تضرع» آغاز میکنند و آخرسر به «دعا» و باز «خطاب» ختم میشوند: «و بگذار بانگ من فرا توآید.». مترجم در پانویسها همهجا «ویرایشی» را کرده «ویرایهای». این هم نکتهی ویرایشی!
بعد، «ارض موات» که ناتمام است و «با درز و دوز از الیوت، از روی Waste land» فراهم شده، در ۵ فرگرد، سطرهای یک تا ۱۳۸ شعر معروفِ الیوت است که ختم میشود به اینجا که «شطرنج میزنیم و پلکِ نداری / برهم میافشُریم دلواپسِ تقَهیی بر دَر..»، بی پیش یا پانویسی، و فقط ذکر مجدد یادداشت کوتاهی که در این شماره با تأخیر ۶ هم آمده بود: «همان بهار ۸۴ ساختم، ابتدا کنج اتاقی در بیمارستان توس ... در حالتی که دل از زندگی برداشته بودم بی یأس.» ولی متنِ اصلیِ ترجمه کاملتر از آن است که در چاپ قبلی در این شماره با تأخیر ۶ دیده بودیم. و چقدر بدبیراه دیدم این سالها که بابتِ این ترجمه نثار الهی کردند. یعنی وقتی که حوصلهی خواندن و ترسیم تصویرِ کاملی از چهرهی شاعری و مترجمی و پژوهشگریِ بیژن الهی نداری و یا از سرِ چیز دیگریش کینهای میپروری بی که بگویی، برمیداری «پل خواجو» و «کلیسای وانک» و «دشت گرگان» این ترجمه را دست میاندازی که خودش به عمد میگوید «ساختم» و از نوع «محاکات تشبه به غیر» است و تا زنده بود هم جایی چیزی ازش چاپ نکرد؛ ولی اتفاقن بنده فکر میکنم خیلی هم کار خوبیست و خیلی هم به درد میخورد و جاهاییش را از حفظم؛ خلاف مثلن هلدرلین الهی که اولها دوستش داشتم بعد دیدم به قولِ خودش «متعلقِ شعر فارسی» نشده... این از دفتر اول.
دفتر دوم «یکی نقل دارد، یکی نه» همیشه عزیزِ کتابخانه و ذهن من بوده است. چندماه پیش جایی راجع به همین دفتر نوشتم:
این شماره با تأخیر ۳ ضمیمهای کار بیژن الهی دارد که اعتراف کنم پیش چشمم عزیزترین ترجمهی اوست: «یکی نقل دارد، یکی نه» ـــ که مشتمل بر دو بخش است:
«مَناعی» که میگویند آخرین چیزیست که شبِ آخر بر زبانِ او رفت و آن یکیست که نقل ندارد، یعنی هیچ زیرنویس و پانویس و توضیحی ندارد جز اینکه کار ۱۳۶۱ است و یک واریاسیون است به معنای موسیقیایی و اینکه یای وصلی را با یای اصلی همقافیه کرده آقای الهی؛
دیگری «سیرانو دو برژراک» (لمعاتِ نمایش رُستان، با نقلِ قصهاش تا پایان) [که این یکی نقل دارد، زیاد هم دارد، خیلی زیاد هم دارد، خیلی خوب هم دارد] و این هر دو در جای خود کارهای وحشتناکی هستند. همیشه سعی میکنم با کلماتی چیز بنویسم که روشن و ابطالپذیر باشد ولی این دو حقیقتاً وحشتناکند. الهی خود در چند جمله مینویسد: «این لمعات (highlights) ــ کار مردادِ ۷۷ ــ شاید ضمناً به دردِ این بخورد که در فیلمنامهای بگنجانند حول و حوشِ تمرین برای اجرای سیرانو دوبرژراک بر صحنهی ایرانی، فیلمنامهیی که ماجرایی عاشقانه را به موازاتِ داستانِ نمایش پیش ببرد. میتواند فرضاً در زندگیی عبدالحسینِ نوشین اتفاق افتاده باشد، و اینکه با عزیمتِ اضطراریش نمایش دیگر روی صحنه نمیآید. هیچوقت...» یعنی چشم به اجرا داشته و فرازهایی ترجمه کرده به شکلی منظوم و فرازهایی را شرح داده به اختصار، و زبان و ارجاعات و طرز کار بیژن در هردوی اینها چیزیست که آدم را یاد میرزا حبیب اصفهانی میاندازد، صد سالی بعد، در کمال هوشیاری و آگاهی به شیوهی قدما و معاصرین و غربیان و شرقیان، نه از سر تفنن. حیف که تلف ایام شده فعلن این مترجم و شاعر غریب. ذبح شده و به قول خودش «ملعبه» شده و «مطالعه» نه ــ چنان که در یادداشتش بر شرح غزل حافظ در اینشمارهباتأخیر۷ میتوانید بخوانید.
وسواس الهی و شوقِ زندهیاد محمد زهرایی باعث میشود این ضمیمه در کارگاه کارنامهی آن سالها بسته شود، حدود سال ۱۳۸۳ و بسیار چشمنواز و دقیق و ظریف در خطنگاری و شکل حروف و فواصل و سواد و بیاض صفحات و اندازهی حروف و اعداد و پانویسها و ترکیببندی... حیف که این انگار تنها تجربهی مشترک این دو نفر است.
چیزی نمیتوانم اضافه کنم جز اینکه آن ظریفکاریهای محمد زهرایی در این چاپ خُب نیست و جور دیگری بسته شده و دوم اینکه این دفتر تقدیم است به «ژاله کاظمی» همسر الهی، که دهسالی پیش از چاپِ آن ضمیمه به دیار سایهها رفته بود. نمیخواهم بیشتفسیری پیشه کنم ولی ببینید آخر، در نمایشِ رُستان چه چیزیست که بیژن این کار را تقدیم کرده به ژاله: سیرانو دو برژراک «رب السیف و القلم» است ولی چهرهای دارد نه زیبا و دماغی بزرگ که پیشپیشِ او در حرکت است، سیرانو از عشقش به رکسانه میگذرد و کتمان میکند و «صدای» کریستاننامی میشود که عاشق رکسانه است، به جای او نامه مینویسد، به جایش ــدر صحنهی بالکنــ سخنهای نهان و عاشقانه میگوید، و خلاصه میشود «حنجره»ی آن تمثال زیبایی که کریستان دارد.
لابد میدانید که ژاله دوبلور قهاری بود.
دمِ سحریِ ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
کوچهی خرداد