با «کاپیتال» دم در خانه چه باید کرد؟

والاس شان نمایشنامه‌نویس عجیب و نامتعارفی است، البته نه به خاطر فرم‌های اجرایی که در نمایشنامه‌هایش به کار گرفته؛ بلکه بیشتر به خاطر درونمایه آثارش یا به عبارت بهتر، به خاطر موضوعاتی که در نمایشنامه‌هایش به آنها پرداخته است. این نامتعارف بودن در برخی آثار او، گاه باعث شده بود که چندتایی از آثارش تا مدت‌ها امکانی برای اجرا در ایالات متحده آمریکا نداشته باشند و مثلا اجرای «فکری سه بخشی» بیست سالی در آمریکا ممنوع بود. البته وضعیت در جاهای دیگر هم خیلی تعریفی نداشت و «فکری سه بخشی» در لندن هم که اجرا شد، کار به جایی رسید که نیروهای پلیس به صحنه تئاتر ریختند و از پارلمان بازجویی شد که چه کسانی اجازه اجرای این نمایشنامه را داده‌اند. لابد فکر می‌کردند این نمایشنامه مناسبات اخلاقی حاکم بر جامعه شان را زیر پا گذاشته و اجرایش مخالف اخلاق عمومی است.

اما با نمایشنامه‌نویس کله‌شقی چون والاس شان که همیشه در آثارش درگیر «مرزهای اخلاقی» و «ارتباط میان غرایز انسانی با کنش‌های اجتماعی آدم‌ها و انتخاب‌های سیاسی شان» بوده چه کار باید کرد؛ آن هم در جهان متمدنی که همه چیزش، ازجمله اخلاق و غرایز، را همین تمدن شکل می‌دهد و توده‌ها در انتخاب‌های سیاسی شان تا جایی آزادند که نظم مسلط اجازه می‌دهد. اگر مسئله در مورد نمایشنامه‌‌ای مثل «فکری سه بخشی» اخلاق جامعه بود، بعدتر و در آثار دیگری از والاس شان، مسئله جهان متمدن به چیز دیگری بدل شد: مرزهای سیاست و ایدئولوژی حاکم بر جهان سرمایه داری.

با آغاز دهه هشتاد میلادی، والاس شان با نمایشنامه‌هایش پا به عرصه سیاست گذاشت و در اینجا هم باز نظم مسلط را به ترس‌انداخت. آنها این بار فکر می‌کردند که این نمایشنامه‌ها از نظر سیاسی زیادی رادیکال‌اند و اجرایشان با معیارهای جهان سرمایه داری جور درنمی‌آید پس باید جلوی اجرایشان سنگ‌انداخت. اما چاره والاس شان چیست وقتی مرزهای جهان آزاد تا این حد بسته است؟ در سال‌های اخیر او بیش ازپیش به سیاست توجه کرده و حتی مقاله‌هایی سیاسی نوشته و در برابر ترس موجود از چپ در ایالات متحده، به روشنی از ایده‌ها و آرمان‌هایی دفاع کرده که ریشه در سوسیالیسم دارند.

از والاس شان تا امروز چندتایی نمایشنامه به فارسی ترجمه شده است. بهرنگ رجبی تاکنون نمایشنامه‌هایی مثل شب در رستوران تاک هاس، عزادار اجیر و تب را به فارسی ترجمه کرده که هر سه در نشر بیدگل به چاپ رسیده‌اند.

در «عزادار اجیر»، با چند روشنفکر روبه روییم که بنا به سنت فکری‌شان می‌خواهند از همه کس و همه چیز انتقاد کنند. اما وقتی سیستم موجود در جهان آنها به شکلی است که یک روز عده‌ای می‌توانند سرزده به خانه یکی از آنها بروند و هرکاری که خواستند با او و خانواده‌اش انجام دهند، تکلیف چیست؟ «عزادار اجیر» به واسطه روایت زندگی چند روشنفکر و بلایی که سر یکی از آنها می‌آید، به نقد زیربنایی قدرت و خشونت برآمده از آن پرداخته است: «منظورم اینه که شما دارین توان‌تون رو صرف تحسین کردن یا سرزنش کردن آدم‌ها می‌کنین و می‌گین کی بهتره یا بدتره- این وسط حواس‌تون کلا پرته از درد و رنج‌های بشری‌ای که دورتادورتون برقراره، کلا پرته از این مسئله پیچیده‌ای که جواب دادنش هم سخته: چی باعث این درد و رنج شده. منظورم اینه که عوض محکوم کردن مارتین یا هرکس دیگه‌ای، کار باارزش‌تر این نیست که سعی کنیم چیزهای مختلفی رو بفهمیم؟ مثلا بفهمیم چه شرایطی تو دنیا یا تو زندگی شخصی آدم‌ها ممکنه باعث شده باشه جوری رفتار کنن که مارتین رفتار کرد؟ چه شرایطی تو دنیا به وجود اومده که باعث این قضیه شده؟ و چه طور شده که این شرایط به وجود اومده‌ن؟ می‌خوام بگم همه قضاوت کردن‌ها، همه محکوم کردن‌ها، این که کی بالاتره، این که کی پایین‌تره، حق با من بودها و این‌ها، خیلی به کار و کمک این همه آدمی نمی‌آن که واقعا قربانی انواع جورواجور وحشت‌ان، همون وقتی که شما دارین وقت‌تون رو صرف بحث کردن سر این مسایل می‌کنین.»

در «شب در رستوران تاک هاس» به ارتباط هنر و اجتماع و وظیفه هنرمند در برابر وضعیت اجتماعی و سیاسی اطرافش پرداخته شده است. عده‌ای از هنرمندانی که سال‌ها پیش در اجرای یک تئاتر در کنار هم بوده‌اند، دور هم جمع می‌شوند تا یاد گذشته را زنده کنند. اما چه باید کرد اگر یکی از آنها وارد کاری شده باشد که با سلاح‌های کشتار جمعی مرتبط است. به عبارتی حالا تکلیف دیگرانی که یک روز به واسطه هنر با هم رفاقت داشتند چیست؟

«تب»، مونولوگی طولانی است. راوی‌اش نه نام دارد و نه جنسیت‌اش معلوم است. مخاطب این نمایشنامه از همان ابتدا، به وسط زندگی راوی پرتاب می‌شود بی آنکه چیزی از او بداند. باید از دل فکرهای پریشان و درهم راوی پی برد که او کجاست و از چه چیزی حرف می‌زند: «تو سفرم- یه هو تو سکوت قبل سحر تو اتاق یه هتل غریبه‌ای از خواب می‌پرم، تو یه کشور فقیری که به زبون من حرف نمی‌زنن؛ دارم می‌لرزم و رعشه دارم- چرا؟ یه چیزی شده- یه اتفاقی داره می‌افته- یه جای خیلی دوری، تو یه کشور دیگه، آره، یادم می‌آد. اعدامه. مقاله روزنامه هه می‌گفت ساعتش همینه، روزش همینه.» ابهام موجود در این سطرهای ابتدایی روایت راوی، تقریبا تا پایان نمایشنامه باقی می‌ماند. زمان و مکان روایت به طور دقیق مشخص نیست. فقط از میان حرف‌ها یا فکرهای راوی می‌فهمیم که او می‌تواند عضوی از جامعه‌‌ای متمدن باشد که به کشور یا کشورهایی فقیر و پرت افتاده رفته و حالا آنچه در سفرهایش تجربه کرده را روایت می‌کند. معلوم نیست که راوی از کدام کشور عقب مانده حرف می‌زند، فقط تا این حد مشخص است که او در کشوری است که خیلی گرم است و در آن جنگی مختصر در جریان است. از روایت راوی برمی آید که او ترسیده است و البته خودش هم این را می‌گوید. ترسخوردگی راوی در روایتش هم رسوخ کرده، فکرها و حرف‌هایش بریده بریده و تکه پاره است و مدام از جایی به جایی دیگر می‌پرد. راوی چیزهایی را تجربه کرده و دیکتاتوری‌هایی را دیده که او را به وحشت‌انداخته‌اند. اما بعدتر معلوم می‌شود که احتمالا علت ترس او چیزی بیش از اینهاست. ترس او بیشتر از وضعیتی است که در کلیت جهان موجود حاکم است و راوی به نقش خود در این وضعیت فکر می‌کند. او در جایی از حرف‌هایش می‌گوید یک روز هدیه‌‌ای ناشناس دم در خانه‌اش گذاشته‌اند و وقتی پاکت را باز می‌کند می‌بیند در آن جلد اول «کاپیتال» مارکس است. او «کاپیتال» را می‌خواند اما چیزی نمی‌فهمد تا اینکه می‌رسد به بخشی که در آن درباره زندگی معدنچی‌های معدن زغال سنگ صحبت شده و بعد به «بت وارگی کالا» فکر می‌کند و دلش می‌خواهد معنای آن را بفهمد: «اینو می‌تونم بگم که برا فهمیدنش، احتمالا کل زندگیت باید تغییر کنه». از اینجاست که مفاهیمی مثل ارزش اضافی، نیروی کار صاحبان کار، مالکیت خصوصی و... برای راوی مسئله می‌شود و او فکر می‌کند که تغییر جهان چیزی متفاوت از حس همدردی با کارگران و فقرا است: «هیچ چیزی تو زندگی فقرا نیست که بگی داره تغییر می‌کنه. هیچ تغییری تو کار نیست. تغییر تدریجی اتفاق نمی‌افته. قرار نیست اتفاق بیفته. صرفا یه چیزی بود که حرفشو زدیم. احساس همدردی‌‌ای که تو دلم با فقرا دارم، زندگی فقرا رو تغییر نمی‌ده. پدرومادرهایی که ارزش‌های خوبو به بچه هاشون یاد می‌دن، زندگی فقرا رو تغییر نمی‌دن. هنرمندهایی که آثار هنری‌‌ای خلق می‌کنن که همدردی و ارزش‌های خوبو به آدم‌ها القا می‌کنه، زندگی فقرا رو تغییر نمی‌دن. شهروندهایی که هنرمندها و پدر و مادرها بهشون القا کردن ارزش‌های خوبو بپذیرن و حس همدردی نسبت به فقرا داشته باشن و به سیاستمدارهای روراستی رای بدن که اعتقاد سفت وسخت به تغییر تدریجی دارن، زندگی فقرا رو تغییر نمی‌دن، چون سیاستمدارهای روراستی که اعتقاد سفت وسخت به تغییر تدریجی دارن، زندگی فقرا رو تغییر نمی‌دن.»

راوی «تب»، نشان می‌دهد که چرا جنگ طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری وجود دارد و با خود فکر می‌کند که نمی‌توان با کمک‌های انسان دوستانه به بی چیزان، ژست «آدم خوب» گرفت. او دقیقا به دنبال این است که وجدان انسانی را مخاطب قرار دهد و بگوید که دست کم می‌توان درک کرد که چرا عده‌‌ای می‌خواهند حتی با زور نظم مسلط سرمایه‌داری را برهم بزنند. او نیز فکر می‌کند که نمی‌توان در جهانی آلوده زندگی کرد و پاک ماند مگر آنکه خیلی روشن در طرف طبقه‌‌ای قرار گرفت که مارکس دغدغه آنها را داشت.

در پایان، اگرچه او به تخت خواب راحتش می‌رود تا بخوابد، اما حالا می‌داند که همه وسایل این راحتی ریشه در خون‌ها و تکه‌های بدن‌های آدم‌هایی دارد که کار می‌کنند تا او راحت بخوابد. او می‌خوابد و خواب سقوط می‌بیند. سقوط او سقوط فردی بی نام و بی جنسیت است، سقوط آدم در جهان سرمایه داری: «شمعه رو فوت می‌کنم و خیز برمی دارم اون دست اتاق، سمت تخت خواب خوشگلم. زیر رواندازها، سر رو بالش، خیز برمی‌دارم سمت خواب. هفته دیگه، خونه. خونه کجا می‌شه. تخت خواب خودم، میز پاتختی خودم. رومیزه هم- چی؟ رومیزه- چی؟ خون-مرگ-یه تیکه استخون- یه تیکه- یه قسمت- از مغز یه آدم- یه دست بریده- بذار همه چی کثافت باشه، همون جایی که یه زمانی چراغم بود و ساعتم، کتاب هام، نامه هام، هدیه‌های تولدم و روبان‌های رنگ‌های شادی که از کادوپیچ هدیه‌ها مونده بودن. منو ببخشین. منو ببخشین. می‌دونم منو می‌بخشین. من هنوز دارم سقوط می‌کنم.»

 

منبع: روزنامه شرق، پیام حیدرقزوینی


کتب مرتبط: