رمان بزرگ فراموش‌شده

نگاهی به رمان «ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ »

«در یک آسانسور شلوغ همه نگاهشان را از هم می‌دزدند. هانس بویمان هم بلافاصله حس کرد که آدم نمی‌تواند در صورت غریبه‌ها، وقتی آن‌طور رخ‌به‌رخشان ایستاده، زل بزند.  متوجه شد که هر جفت چشم دنبال جایی می‌گشت که بتواند روی آن بماند: روی عددی که مشخص می‌کرد آسانسور ظرفیت حمل چند نفر را دارد؛ روی جملۀ دستورالعمل؛ روی آن قسمت از گلو که طوری به چشم آدم چسبیده بود که طرح شبکۀ چروک‌ها و منفذها را حتی ساعت‌ها بعد هم می‌شد از حفظ کشید؛ روی رستنگاه مو با کمی از یقه در کنار آن؛ یا روی گوشی که آدم در مارپیچ‌های صورتی نامنظمش کم‌کم سوق داده می‌شود به سمت حفرۀ تاریک کوچکی تا بقیۀ راه را درون آن بگذراند. بویمان یاد ماهی‌های توی آکواریوم‌های هتل افتاد که چشم‌های بی‌حرکتشان را به شیشه می‌دوزند یا به بالۀ یکی از هم‌سرنوشت‌هایشان که انگار نمی‌خواست دیگر هیچوقت تکان بخورد.»

این آغاز رمان ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ از مارتین والزر است که به تازگی با ترجمه اژدر انگشتری در نشر بیدگل منتشر شده است. مارتین والزر نویسنده معاصر آلمانی است که در سال ۱۹۲۷ متولد شد و امروز از داستان نویسان شناخته شده ادبیات آلمانی زبان به شمار می‌رود. او همچنین به دلیل عقاید سیاسی‌اش یکی از جنجالی‌ترین نویسندگان آلمانی بعد از جنگ دوم جهانی است. او خیلی زود مسئله ناسیونالیسم آلمانی را نقد کرد. والزر همچنین چند سالی به عنوان کارگردان و نویسنده برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی به کار مشغول بود و پس از آن بود که به نویسندگی روی آورد. او متعلق به نسلی از نویسندگان پیشرو آلمانی بود که چهره‌های شاخص آن کسانی چون هاینریش بل و گونتر گراس بودند. «ازدواج های فیلیپس بورگ» اولین رمان والزر است و او در آن روایتی از طبقه مرفه پاگرفته در آلمان پس از جنگ به دست داده است. این رمان پس از انتشار برنده اولین جایزه هرمان هسه شد و همچنین جایزه گئورگ بوشنر و جایزه صلح انتشارات کتاب در آلمان را هم به دست آورد. به ضمیمه ترجمه فارسی رمان، جستاری از فلورین ایلیس منتشر شده که او در آن ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ را ضمن آنکه «رمان بزرگ فراموش شده» می‌نامد، حکایت بهترین کتاب «جمهوری فدرال نوپا» و نیز حکایت «حیرت» می‌داند. حیرت از این جهت که اساسا چرا آلمان این رمان را از حافظه‌اش پاک کرده؟ فلورین ایلیس می‌گوید: ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ روایتگر آن سوی عشق است و از این می‌گوید که چطور نه فقط زنان متاهل، بلکه به همان‌اندازه معشوقه‌های کارخانه‌دارها و وکلا و پزشکان و روزنامه‌نگاران هم قربانی «جاه طلبی‌های اجتماعی» می‌شوند. ایلیس همچنین می‌گوید که دلیل فراموشی ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ پیش از هرچیز طبل حلبی گونتر گراس بوده است که در ۱۹۵۹ منتشر شد و بلافاصله پس از انتشارش توجه همگانی منتقدان را جلب کرد: «سروصدای طبل حلبی خیلی زود بحران‌های زناشویی و گپ‌های توخالی پارتی‌های فیلیپس‌بورگ را در خود خفه کرد. اشکال کار والزر این بود که موقعی درباره عمق زمان حال نوشت که تازه این کشور با هزار زحمت داشت با عمق گذشته‌اش رودررو می‌شد. با اشتیاق و امتنان اجازه دادیم گراس و رمان قرنش ما را به گذشته ببرند. اما برای زمان حالی که معجزه اقتصادی آلمان داشت در آن اتفاق می‌افتاد، روزنامه ها را مرجع می‌دانستیم. بعدها از والزر انتقاد شد که اثری از گذشته آلمان در رمانش نیست؛ ولی احتمالا درست در این کتاب رمان‌نویس در مقام آسیب‌شناس زمان ظاهر می‌شود، زیرا نشان می‌دهد که سکوت عامدانه درباره گذشته چقدر می‌تواند پرسروصدا باشد، که پافشاری بر زمان حال بی‌تاریخ چقدر می‌تواند موجب خودفراموشی و خودویرانگری شود. می‌توان گفت که ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ والزر درباره دهه پنجاه، متاسفانه حدود پنجاه سال زود منتشر شده». اما ایلیس می‌گوید نویسنده می‌تواند منتظر خواننده‌هایش بماند؛ خواننده‌هایی که در آینده به آن رجوع خواهند کرد.

در بخشی دیگر از ازدواج‌های فیلیپس‌بورگ می‌خوانیم: « در حالی‌که دست‌هایش درِ حیاط را باز می‌کردند، چشم‌هایش روی نمای ساختمان می‌چرخیدند، پنچره‌به‌پنجره می‌گشتند، بدون اینکه سرش چرخش محسوسی داشته باشد. ظاهرش باید نشان می‌داد که دنبال چیزی نمی‌گردد، که همۀ اینها فقط حرکت کاماً غیرارادی سرش است، یک حرکت غیرعمدی، چون حواسش به دست‌هاست که مشغول باز کردنِ درِ حیاط‌اند. ولی چشم‌هایش دودو می‌زدند، خونش به شقیقه‌ها کوبیده می‌شد، با دقت به هر پنجره خیره می‌شد: پرده‌ها، شیشه‌ها، سایه‌ای آنجا بود، بیرگا دید که آمد تو، در باز بود، ‌صدای آمدنش را نشنیده بود، اولین جمله‌ای که حاضر کرده بود هم در ذهنش بود، سرش را خیلی واضح به‌سمت خانه بلند کرده و در نتیجه خودش را لو داده بود، باید بی‌خیال‌تر از درِ حیاط دور می‌شد، باید راحت‌تر و خسته‌تر خودش را در ماشین می‌انداخت، هرچند که تمام ماهیچه‌هایش منقبض شده بودند، انگار داشت زیر نورِ یک پروژکتور بزرگ راه می‌رفت و تماشاچی‌هایی از تمام پنجره‌ها به بیرون خم شده بودند! خودش را آرام‌آرام تا درِ گاراژ کشاند. لانۀ هکتور خالی بود. باز کردن درِ گاراژ، نه با عجله، در صورت لزوم با یک‌کم دلزدگی، چون این کار هر روز باید انجام می‌شد؛ پیاده شدن، باز کردن در، دوباره سوار شدن، تو رفتن، پیاده شدن، بستنِ در... »

 

منبع: روزنامۀ شرق