مجله سیسرو در سال 2007، مارتین والزر (1927) را در ردیف یکی از 500 روشنفکر آلمانی قرار داد: درست پس از پاپ بندیک شانزدهم و پیش از گونتر گراس. همین وجه روشنفکری و فعالیتهای سیاسی اوست که در طول زندگی سیاسیادبیاش از چپ به راست مدام در تغییر بوده: او در دهۀ چهل به عضویت حزب نازی درآمد، پس از جنگ دوم، به تحصیل ادبیات و فلسفه پرداخت تا مقطع دکترا. پایاننامه دکترایش به فرانتس کافکا اختصاص داشت. او با نمایشنامهنویسی شروع کرد و در ابتدای دهه پنجاه به رماننویسی روی آورد. به موازات کارهای ادبیاش، فعالیتهای سیاسیاش را نیز ادامه داد: در دادگاه دوم جنایتهای جنگی آلمان نازی که در دهۀ شصت در فرانکفورت برگزار شد حضور داشت، در اعتراضات جنگ ویتنام شرکت کرد، و از اواخر دهۀ شصت میلادی با بسیاری از روشنفکران چپ آلمان به همراه گونتر گراس از ویلی برانت برای نخستوزیری آلمان غربی حمایت کرد. در همان دهه به حزب کمونیست آلمان غربی پیوست و سپس در دهه هشتاد به راست سیاسی تغییر جهت داد. مهمترین اثر او ازدواجهای فیلیپسبورگ است که در سال 1978 منتشر شد: هم موفقیت ادبی برایش به ارمغان آورد، هم موفقیت تجاری. او در سالهای 1957 و 1981 برنده دو جایزه ادبی مهم آلمان شد: جایزه هرمان هسه و گئورگ بوشنر. آنچه میخوانید نگاهی است به رمان ازدواجهای فیلپیسبورگ که با ترجمه اژدر انگشتری از سوی نشر بیدگل منتشر شده است.
ازدواجهای فیلیپسبورگ اولین رمانی است که از مارتین والزر در ایران چاپ شده که این رویداد را برای ادبیات داستانی ایران باید به فال نیک گرفت؛ چراکه ما با خوانش این رمان با نویسندهای قوی آشنا میشویم که بلد است چگونه روایت کند و بنویسد. مارتین والزر در 24 مارس 1927 در آلمان به دنیا آمده و دانشآموخته دانشگاه توبینگن و رگنزبورگ در رشته ادبیات، فلسفه و تاریخ است. او نگارش رمان ازدواجهای فیلیپسبورگ را که از مهمترین آثار او بهشمار میآید، در 9 اکتبر 1954 آغاز میکند و آن را در 27 آگوست 1956به پایان میرساند.
اگرچه سالها از نوشتن این رمان میگذرد، اما چنان داستان و روایت قدرتمندی دارد که گویی تمامی اتفاقات آن در زمان حال رخ میدهد. به عبارت دیگر رمانی است برای همه زمانها. مارتین والزر در ابتدای کتاب این چنین مینویسد: «این رمان وصف حال هیچ فرد معاصری نیست، ولی نویسنده امیدوار است خود آنقدر معاصر باشد که تخیلات از واقعیت نشاتگرفتهاش برای این و آن مثل تجربههای شخصیشان به نظر بیاید.»
رمان روایت زندگی مردی است به نام هانس بویمان که برای روزنامهنگاری، از روستا به شهر اشتوتگارت (فیلیپس بورگ رمان) آمده است. رمان چهار فصل دارد که در فصل اول آن با عنوان «آشنایی»، بهواسطه شخصیت اصلی با دیگر شخصیتهای رمان آشنا میشویم؛ شخصیتهایی که هرچه جلوتر میرویم، شناختمان از آنها و زندگیشان بیشتر میشود. راوی دانای کلی است که گویی بر همه چیز احاطه دارد و به دقت رویدادها را روایت میکند. مارتین والزر با چیرهدستی تمام همه چیز را با جزییات روایت میکند، از مکان گرفته تا حالات چهره شخصیتها. به این ویژگی میتوان در همان شروع داستان پی برد: «...در یک آسانسور شلوغ همه نگاهشان را از هم میدزدند. هانس بویمان هم بلافاصله حس کرد که آدم نمیتواند در صورت غریبهها، وقتی آنطور رخ به رخشان ایستاده، زل بزند. متوجه شد که هر جفت چشم دنبال جایی میگشت که بتواند روی آن بماند.»
هانس بویمان به قصد پیشـرفت و ترقی در عرصۀ روزنامهنگاری به فیلیپسبورگ آمده، اما در همان رودررویی نخستش با شهر و نپذیرفتنش از سوی «بوزگن»، سردبیر نشریهای که قرار است در آن کار کند، او را دچار سرخوردگی میکند؛ گویی هیچکس به او اعتنایی ندارد و خود را غریب میداند در شهر. مارتین والزر به گونهای شخصیتها را کنار هم قرار داده که مخاطب باید از همان آغاز با دقت آنها را در ذهن خود ثبت کند تا در ادامه متوجه نسبتها و روابطشان با یکدیگر شود.
بویمان برای سکونت در شهر به محلهای فقیرنشین میرود که چندان از تجملات در آن خبری نیست و همگی مستأجرهایی تنگدست هستند. با زندگی و احوالات اهالی این محله از جمله خانم فربر که صاحبخانه هانس بویمان است، بسیار دقیق آشنا میشویم. نویسنده محلهای را که بویمان در آن قصد زندگی دارد، چنین توصیف میکند: «خیابان فرعی کوتاه و دلگیری که فقط یک طرفش ساختوساز شده بود. اتاق شلنگی بود تنگ و باریک. خیابان را یک تیغه آجر که کمکم به رنگ زرشکی در میآمد اشغال کرده بود، طوری که خانهها را فقط میشد از روی شمارههایی تشخیص داد که آنور باغچههایی به عرض یک متر و بالای درهای تنگ به راحتی قابل خواندن بودند... خانم فربر، زن صاحبخانهاش، به شلنگ دلگیری که بویمان را به آن برد مینازید، چون با وجود تاریک و لختبودنش، همه چیز خیلی تمیز بود.» در این بخش از رمان بهروشنی میتوانیم ببینیم که نویسنده با تبحر و ریزبینی، جزییات را روایت میکند، بدون آنکه به ورطه زیادهگویی بیفتد؛ به عبارت دیگر چنان رویدادها و مکانها را برای مخاطب ترسیم میکند که از خواندن آنها خسته نمیشود.
هانس بویمان در فیلیپسبورگ همکلاسیای دارد به نام آنه فولکمان که از خانوادهای ثروتمند با جایگاه اجتماعی بالا است. نویسنده با روایتی از ارتباط بویمان با آنه فولکمان و خانوادهاش، ما را با جهان، اخلاقیات و روحیات قشر مرفه آن روزگار آلمان آشنا میکند؛ مردمانی که همیشه در عیشونوش به سر میبرند و جز منافع خودشان به هیچ چیز دیگر توجهی ندارند، آدمهایی که حتی برای رسیدن به درجات بالاتر حاضر میشوند اخلاقیات را هم زیر پا بگذراند. مارتین والزر لحظه دیدار هانس بویمان و آنه فولکمان را اینگونه توصیف میکند: «هانس به بالا که رسید نفسش بریده بود. آنه روی صندلی آنتیکی با دستههای کندهکاری شده نشسته بود- هانس بلافاصله متوجه شد که از این معذبتر دیگر نمیشد در آن اتاق نشست- و بافتنی میبافت. آنه سرش را بالا آورد... نیمچه لبخندی زد، رفت سمت هانس و با صدای ضعیف و خیلی نازکش به او سلام کرد.» بویمان بهواسطه آشنایی با این خانواده ثروتمند و پرنفوذ، مسیر پیشرفتش در فیلیپسبورگ هموارتر میشود. او که قرار بود با هری بوزگن کار کند، با پیشنهاد بهتری که از سوی آقای فولکمان (پدر آنه فولکمان) به او میشود آن کار را فراموش میکند و از این بابت هم خوشحال است. بویمان بهواسطه پذیرفتن این کار با آنه ازدواج میکند. نویسنده به درستی بویمان را شخصیتی ترسیم میکند که هیچ آشنایی با آداب و رسوم شهری ندارد و نمادی است از مردی روستایی؛ والزر اینگونه روستاییبودن بویمان را نشان میدهد: «با میوهای که توی آن نوشیدنی شفاف شناور بود چهکار باید میکرد؟ شبیه زیتون بود. آن را میخوردند؟ اول میخواست ببیند این پارتیروهای با تجربه چه بلایی سر این زیتون میآورند. بعضیها راست راستی آن را در دهانشان غیب کردند، بعضیها آن را ته گیلاس باقی گذاشتند. حالا کدامشان کار درست را کرده بود؟»
سه فصل دیگر رمان دارای این عنوانها هستند: «مرگ تبعاتی دارد»، «نامزدی در باران»، «فصل نمایش، به طور آزمایشی». هر فصل روایت زندگی یک زوج است، زوجهایی با گسستگیهای متفاوت که فقط از روی عادت و مصلحتاندیشی کنار هم ماندهاند. نقطه مشترک هر چهار زوج، خیانت آنها نسبت به همسرانشان است. اگر مردها به لحاظ اجتماعی از موقعیت خوبی برخوردار هستند، اما از منظر اخلاقی دچار ضعف و انحطاطاند. در فصل «مرگ تبعاتی دارد»، با پزشک سرشناسی در شاخه «زنان و زایمان» مواجه هستیم به نام بنرات. او درحالیکه متأهل است رابطهای پنهانی با زنی دیگر به نام سسیل دارد. بنرات اگرچه پزشکی سرشناس است، اما با وقاحت تمام به زنش بیرگا خیانت میکند و این چنین به سسیل ابراز علاقه میکند: «بنرات گفت عاشق سسیل است. مثل افتادن هرازگاه قطره آب از شیری که درست بسته نشده و چکهکردن جرینگکنانش در سکوت.» اما بنرات نمیخواهد یا نمیتواند این کار را خیانت یا کاری از روی شهوتپرستی تلقی کند؛ «بنرات خیلی دوست داشت خودش را با این جماعت شهوتپرست- در این مورد هر دلیلی از نظر او درست بود- متفاوت ببیند. و سسیل هم با آن زنهای پشت پرده مانده فرق داشت. او معشوقه نبود.» بنرات از اینکه خیانتش لو برود و اعتبار و جایگاه علمیاش خدشهدار شود بسیار میترسد؛ «بنرات در شهر دکتر معروفی بود، در کلینیک الیزابت رییس یک بخش بود، زنهای آدمهای کلهگنده پیشش میآمدند، مجبور بود به فکر وجههاش باشد.»
این رمان علاوه بر اینکه به موضوع خیانت میپردازد، به رویارویی دو طبقه فرودستان و فرادستان هم اشارههایی میکند و در اواخر کتاب بهصراحت مینویسد: «ازدواجهای فیلیپس بورگ بخشی از قدرت عظیمش را از تنش پایدار بین بالاوپایین بهدست میآورد.» به قول کارل کرن منتقد ادبی، «مارتین والزر حمله نمیکند، بلکه اصابت میکند... دقیقتر از این میشود چیزی گفت؟»
منبع: نوشتۀ علیرضا رحیمینژاد، روزنامۀ آرمان ملی