رمان «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم» مملو است از نقاشها و مجسمهسازها و هنرمندها. اما این رمانی دربارهی هنر نیست، دربارهی زندگی معمولی و دشواریهایش است، دربارهی فقر، گرسنگی و خانهبهدوشی. دومین رمان باربارا كامینز ارزش خواندن را دارد و حتی بیش از آن – خواندناش لازم است – بهخصوص برای آن دسته از مخاطبان كه ده، صد، یا هزار كتابی كه «باید» خواند را خواندهاند، یا بایدی توی كارشان نیست و مثل سوفیا اهل تجربه كردن هستند.
«امیلی گولد» نامی مقدمهای برای كتاب باربارا كامینز نوشته كه ابتدای نسخهی فارسی كتاب هم چاپ شده است. گولد در سطر ابتدایی مقدمهاش مینویسد رمان «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم» از آن دست كتابهایی است كه نیاز به مقدمه ندارند؛ با این حال برای كتاب مقدمه نوشته است، اما شما حرفش را جدی بگیرید و مقدمهاش را نخوانید؛ یکراست بروید سراغ خواندن رمان و سرگذشت سوفیا فركلاف را بخوانید.
اگر یک بعد از ظهر خالی داشته باشید رمان را در یك نِشست خواهید خواند و از خواندنش لذت خواهید برد. بهخصوص اگر زن باشید و تجربهی فرزندآوری داشته باشید. البته من كه هیچكدام از این دو امتیاز را ندارم هم از خواندن این رمان پشیمان نیستم. كتابی بود كه مشابهش را نخوانده بودم؛ ملودرامی نامعمول از نویسندهای معمولی.
داستان رمان از این قرار است: سوفیا داستان زندگیاش را برای هلن تعریف میكند؛ زمانی كه سوفیا فركلاف نامیده میشد. از قرار چنان زندگی رنجآوری بوده است كه اشک هلن جاری میشود. بعد هم – لابد همین هلن – از سوفیا میخواهد زندگیاش را بهصورت رمان بنویسد. سوفیا نویسنده نیست و ادعایی هم در نویسندگی ندارد:
«میدانم این كتاب از آن دست رمانهایی نخواهد شد كه تجار حین سفر با قطار میخوانند. منظورم آن قبیل كاسبانی است كه كلاه ماهوتی لبهدار سرشان میگذارند. ای كاش زباندان بهتری بودم و درسهایم را بهتر از اینها خوانده بودم. به نظرم محصل خوبی نبودم و این را عیب خود میدانم. با این حال به نوشتن این كتاب ادامه میدهم. حتی اگر آماج تحقیر تجار قرار بگیرم.» (ص69)
این خودزنی كه بیشباهت به خودستایی هم نیست، گویای خصلت بنیادی سوفیا هم هست: زنی كه میداند كجای جهان ایستاده است، متكی به خود و خودآموخته است. او شیوهی دفاعی جالبی برای تابآوری در برابر مشكلات بنیانبرانداز زندگی دارد: هرچه زندگی به او سختتر میگیرد، او به خودش آسانتر میگیرد. مرزهای اخلاقی او حدود مشخصی ندارد و سیال است. خط قرمزی هم برای خودش تعریف نمیكند، چون میداند كه حتی محكمترین ارادهها هم ممكن است در برابر واقعیات زندگی سست شوند و همین است كه او را از سقوط حفظ میكند. گویی حتی سقوط اخلاقی هم امتیازی است مختص طبقهی فرادست، و برای كسانی همچون سوفیا، فقط بخشی از زندگی روزمره است. او تجربهای به سنگینی خیانت را هم در دو سه سطر شرح میدهد و بعد بر میگردد به روال عادی زندگیاش:
«اتفاقا بابت این تجربه خوشحال بودم. اگر میخواستم همسر خوبی باقی بمانم هیچ وقت نمیتوانستم چنین تجربهای داشته باشم… […] حتی بعدها هم از این اتفاق شرمسار نبودم.» (ص148)
شاید سوفیا خودش خبر نداشته باشد كه چه آدم عجیب و منحصربهفردی است. ازدواجی نامعمول دارد، دوستان و آشنایانی نامعمولتر، حیوانات خانگی عجیبی مثل سمندر و گربهماهی و روباه نگهداری میكند، دوروبرش پر است از آدمهایی با زیست بوهمینی.
كتابهای درست حسابی میخواند و نویسندهی مورد علاقهاش تامس هاردی است. نظراتی هم در مورد نقاشی مدرن دارد و خودش هم مجسمههایی مدرن میسازد، احتمالاً زیبا هم هست (هرچند از وضعیت ظاهریاش چیز چندانی نمیدانیم جز اینكه موهای فر سیاهی دارد)، تنها شغلی كه تقریباً همیشه بدون دردسر به دست میآورد مدل نقاشی شدن است و با وجود فقری كه دچارش است، مورد توجه مردهاست. اما همین زن وجوه دیگری هم دارد: میتواند مثل یكی از زنهای ملودرامهای ویكتوریایی روزها را صرف دوختن لباسی با آستین پفدار كند، همهی پساندازش را صرف خریدن لباس و كیف و كفش كند تا بتواند در برابر یک مرد آقامنشِ جذاب آبروداری كند، یا به شیوهی رختشویهای رمانهای ناتورالیستی آپارتی و پاچهورمالیده باشد.
سوفیا فركلاف داستان زندگیاش را از بیستسالگی تعریف میكند. از دههی 30 میلادی و زمانی كه انگلستان در رکود اقتصادی بعد از جنگ به سر میبُرد. او و چارلز –که نقاش است- مخفیانه با هم ازدواج میكنند و خیلی زود هم بچهدار میشوند. مشكلات زندگی مشترک خیلی زود شروع میشوند. چارلز هنرمندی است كه نه به اندازهی كافی نابغه است و نه به قدر كافی كودن، كه بتواند گلیم خودش و خانوادهاش را از آب بیرون بكشد. او زنباره یا الكلی نیست، اما همواره میخواهد از زیر بار مسئولیت شانه خالی كند، مسئولیت پدر بودن و همسر بودن، اما مشكل بزرگ اخلاقیاش این است كه بهطرز چارهناپذیری خودخواه است و توان همدلی با سوفیا را ندارد. در برابر، سوفیا زنی است چارهجو و واقعبین، اما دید بلندمدت ندارد و فقط وقتی مشكلات به حدی تحملناپذیرمیشوند كه زیست حداقلیاش هم به مخاطره میافتد به فكر رفع و رجوعشان میافتد.
رمان «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم» مملو است از نقاشها و مجسمهسازها و هنرمندها. اما این رمانی دربارهی هنر نیست، دربارهی زندگی معمولی و دشواریهایش است، دربارهی فقر، گرسنگی و خانهبهدوشی. دومین رمان باربارا كامینز ارزش خواندن را دارد و حتی بیش از آن – خواندناش لازم است – بهخصوص برای آن دسته از مخاطبان كه ده، صد، یا هزار كتابی كه «باید» خواند را خواندهاند، یا بایدی توی كارشان نیست و مثل سوفیا اهل تجربه كردن هستند.
نویسنده: مهدی ملکشاه، منبع: سایت وینش