قاشق‌هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم

باربارا کامینز

مترجم

نیما حُسن ویجویه

تعداد صفحات: 265
شابک: 8-087-313-622-978
سال چاپ: 1402
نوبت چاپ: 2
قطع: پالتویی
جلد: شومیز
قیمت: 159000 تومان
دریافت نمونه

|      به خودم گفتم: «دارم می‌میرم و هر روز و هر لحظه پیش خدا خواهم بود.» خدا را پیرمردی خرفت و عصبانی با موهای آشفته تصور می‌کردم که پتویی راه‌راه دور خودش پیچیده است. یادم می‌آمد انگار قبلاً توی کتاب مقدس خوانده‌ام که پاهایی از جنس بُرنز دارد. پیش خودم فکر می‌کردم بهشت جای راحتی نیست و از تختخواب، آتش، خورشید، کتاب و غذا خبری نیست؛ آنجا همه‌چیز در حال سکون است و برگ درخت‌ها با وزش باد تکان نمی‌خورد؛ موسی هم آنجاست و آن پاهای ترسناک بُرنزی. خطاب به خدا گفتم: «لطفاً من رو نبر به بهشت. بذار توی قبرم بمونم و آرامش داشته باشم.» اما می‌دانستم همچو چیزی را قبول نمی‌کند. باید به‌خاطرِ همۀ گناهانی که مرتکب شده بودم مجازات می‌شدم، این بار گفتم: «خدایا لطفاً بذار زنده بمونم و توی همین دنیا تاوان کارهام رو بدم. بعدش هم وارد بهشت نشم و همون‌جا توی قبرم آروم بخوابم.»

|      کامینز، هنرمند متخصص دورۀ رکود اقتصادی، به فقر فلج‌کنندۀ آن دوره، جنسیت‌زدگیِ لندن و آدم‌های نامتعارف و حاشیه‌ای نگاهی عمیق دارد. بخش اعظم داستان دربارۀ توالد و تناسل، کارِ خانه و ایجاد شدن فرصت‌های اقتصادی است، اموری که فمینیست‌های معاصر آنها را مسائلی در زمینۀ عدالت و برابری خواهند دانست.

(مجلۀ کِرکِس)