دیدار با برادر مُرده

مروری بر کتاب شب به‌خیر غریبه نوشته‌ی مکایا بی‌گالت

دارید زندگی‌تان را می‌کنید و مشغول امورات خودتانید که یک‌دفعه سرو‌کله‌ی غریبه‌ای جذاب و مرموز پیدا می‌شود؛ غریبه‌ای که رنگ می‌پاشد به روزهای یکنواخت زندگی‌‌تان و شما را از عمق چاه تنهایی و انزوا بیرون می‌کشد و کاری می‌کند از حضورش لبریز عشق و امید و درعین‌حال گیجی و سردرگمی شوید. همین‌قدر عجیب و متضاد!

مکایا بِی گالت (Miciah Bay Gault) نویسنده‌ی آمریکایی در اولین کتابش، شب به‌خیر غریبه (Goodnight stranger)، داستان زندگی خواهر و برادر دوقلویی به نام‌های لیدیا و لوکاس را روایت می‌کند که در جزیره‌ی خیالی وُلف‌آیلند در ماساچوست زندگی می‌کنند. آن‌ها ۲۸‌ساله‌اند و سرگرم کار و روزمرگی. لیدیا مسئول باجه‌ی اطلاع‌رسانی اسکله است و لوکاس کارهایی مثل باغبانی و تعمیرات انجام می‌دهد. آن‌ها مدت‌هاست که پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و در خانه‌ای که با وجود فرسودگی، مأمن تمام خاطرات و تعلقاتشان است شب و روز را به هم می‌رسانند و تنهایی‌شان را با یاد برادری که در نوزادی پذیرای مرگ شده، پر می‌کنند؛ برادری که نیست اما هست و در رویایشان روزی باز خواهد گشت.

مادر دوقلوها، سیسیلی، نام آن بچه‌ی از دست‌رفته را بیبی بی (‌Baby B) گذاشته است؛ بچه‌ای مابین لیدیا (Baby A) و لوکاس (Baby C) که در ۴ماهگی بر اثر ذات‌الریه می‌میرد و سیسیلی را در اندوه و حسرتی ابدی فرو می‌برد و باعث می‌شود عمری با این باور که روح بچه‌ی مرده‌اش روزی در کالبدی دیگر به سمت آن‌ها باز می‌گردد زندگی و طوری رفتار کند که دو بچه‌ی دیگرش و به‌خصوص لوکاس هم امیدوارانه منتظر بازگشت (Baby B) باشند.

"بیبی بی، برادر ما، انگار هزار سال پیش مرده بود. مدت‌های مدید فکر می‌کردم روزی دوباره او را خواهم دید، اما در بیست‌وهشت سالگی دیگر پذیرفته بودم که مرده‌ها مرده باقی می‌مانند."

داستان با زاویه‌ی دید اول شخص و از زبان لیدیا روایت می‌شود؛ دختری جوان با آرزوهایی که  انگار در سایه‌ای از غبار مه و تلاطم امواج دریا گم شده‌اند و او را به سکون، پذیرش و ماندن در نقطه‌ای امن وا می‌دارند. او که پس از بیماری و فوت مادر کالج را رها کرده، صبورانه مسئولیت مراقبت از برادر بزرگسال اما خجالتی و مردم‌گریزش را به عهده گرفته و او را با خیال دیدار دوباره‌ی بیبی بی راحت گذاشته است، تا این‌که روزی سر و کله‌ی غریبه‌ای رازآلود و دل‌فریب پیدا می‌شود و روال آرام زندگی این خواهر و برادر را بر هم می‌زند. غریبه‌ای به نام کول که انگار خیلی هم غریبه نیست و جوری در جزیره رفت‌وآمد و معاشرت می‌کند که انگار سال‌ها در آنجا زیسته و با مردمانش آشنایی دارد.

معاشرت و گفت‌وگوی لیدیا و کول، پای این نورسیده را به خانه و زندگی این خواهر و برادر باز می‌کند و لوکاس، پسر منزوی و کمروی جزیره را طوری به وجد می‌آورد که در اولین دیدار و مواجهه با کول، او را همان بیبی بی و تجسم حرف‌های مادرشان می‌داند و طوری با او گرم می‌گیرد که گویی برادر تنی و واقعی اوست.

این وضعیت، لیدیا را دچار تنش و ابهام می‌کند. بیبی بی مرده، سال‌هاست که مرده و امکان ندارد روحش باز به خانه برگردد ولی کشش و جذبه‌ای که بین لیدیا و کول ایجاد شده و سرخوشی و گرمایی که حضور ناگهانی این غریبه به خانه‌ی بی‌روح و رونق آن‌ها بخشیده مانع پذیرش واقعیت می‌شود و لیدیا فکر می‌کند خیلی هم بد نیست اگر فکر کند کول، همان برادر مرده است و به‌قول معروف «اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالش.»

"همان اول کار کششی بینمان ایجاد شده بود. جذبه‌ای نامرئی، یک‌جور فشار هوا و رطوبت، نوعی سرشاری و آکندگی قبل از طوفان، آن‌طور که هوای اطرافت دست‌وپا در می‌آورد و قلبی تپنده می‌یابد."

این دوستی و مراوده ادامه می یابد و کول آرام‌آرام حرف‌هایی می‌زند و کارهایی می‌کند که شک لیدیا را برمی‌انگیزد. رفتار و سکنات غریبه و حضور مالکانه و بی‌قیدش در خانه و زندگی این خواهر و برادر لیدیا را نگران و مضطرب و بدبین می‌کند. کول واقعاً کیست؟ تا الان کجا بوده و چه می‌کرده؟ گذشته‌اش چیست؟ نکند قاتلی است تحت‌تعقیب، دیوانه‌ای ازقفس‌پریده یا کلاه‌برداری متقلب و دروغ‌گو؟

تمام این شک‌ها، لیدیا را از جا می‌جنباند تا برای نجات زندگی، خانه و خانواده و البته هویتی که داشت به دست کول تسخیر و مصادره می‌شد، اقدام کند. لیدیا در جست‌وجو برای شناخت بیشتر کول، ناخواسته با راز مهمی درباره‌ی خانواده‌اش روبه‌رو می‌شود و پی می‌برد چقدر مادرش و البته شهر و جزیره‌ای را که فکر می‌کرده می‌شناخته، نمی‌شناسد.

لیدیا حالا وسط تمام سردرگمی‌ها و نگرانی‌ها درباره‌ی خودش و آینده و فرصت‌هایی که فکر می‌کند با زندگی یکنواخت در جزیره و دلواپسی دائمی برای لوکاس دود شده‌اند و به هوا رفته‌اند، باید پنجه در پنجه‌ی کول بیندازد و او را از زندگی‌شان بیرون کند و همین قصد و نیت برای نجات زندگی، لیدیا را از لاک محافطه‌کاری و ترس‌هایش بیرون می‌آورد و همراهی خواننده را تا انتهای داستان و اطلاع از هویت واقعی کول برمی‌انگیزد.

تنهایی و سردرگمی در شخصیت‌های اصلی داستان و واکنش‌ها و گفت‌وگوهایشان دو مضمون و تکیه‌گاه اصلی قصه‌اند که به‌خوبی در نثر بی‌گالت و ریتم روایتش انعکاس یافته‌اند و بار دیگر درباره‌ی این واقعیت که ممکن است انسان گاه برای فرار از تنهایی و استیصال دست به کارهایی بزند که موجودیت و حیاتش را به خطر بیندازد هشدار می‌دهد.

البته نمی‌توان این داستان را حتی با وجود گره و تنشی که شخصیت اصلی در تلاش برای حل آن است، اثری پرتعلیق یا عاشقانه‌ای پرسوزوگداز خواند به‌ویژه آن‌که در صفحات پایانی دچار افت ضرباهنگ و کمی‌ هم خسته‌کننده می‌شود اما قلابی که برای حل معمای هویت کول به ذهن مخاطب می‌افکند و قدرتی که در شخصیت‌پردازی لیدیا به کار گرفته شده، نقطه‌ی قوتی است که خواننده را پابه‌پای شخصیت اصلی پیش می‌برد و کنجکاوی خواننده را حداقل تا دو سوم کتاب تحریک می‌کند.

اگر به خواندن داستان‌هایی از نویسندگان معاصر آمریکایی با درون‌مایه‌‌هایی از ابهام، تنهایی و انزوای انسان عصر جدید و تلاش برای فائق آمدن بر آن‌ها لذت می‌برید، مطالعه‌ی این کتاب را پیشنهاد می‌کنیم ضمن این‌که نسخه‌ی صوتی آن هم با صدای نگار نیکدل در دسترس علاقه‌مندان است.

نویسنده: راضیه بهرامی

منبع: آوانگارد