کجا برم؟ آخه من جام کجاست؟

آتش، بر پوست دوده‌گرفته‌ی کارگران موتورخانه‌ی کشتی زبانه می‌کشد و عرق، برجستگی‌های عضلات‌شان را درخشان‌تر از همیشه نمایان کرده است. بازو‌های چابک‌شان، طوری بیل‌ها را در توده‌های زغال‌سنگ فرو می‌کنند که انگار بیل‌ها جزئی از بدن خودشان‌اند. موتورکشتی، سیری‌ناپذیر، زغال‌ها را به نیش می‌کشد و ینک فریاد می‌زند: «بذارین حال بیاد! شکمشو پر کنین!» جیغی گوش‌خراش در فضا پخش مي‌شود و دستورهای ینک را تایید می‌کند. کشتی اقیانوس‌پیما، در حال حرکت از ساحل شرقی آمریکا به سوی اروپاست ومیلدرد که دختر رئیس یک کارخانه‌ی فولاد است، به همراه عمه‌اش در عرشه‌ مشغول استراحت و گفتگو‌ اند. میلدرد تصمیم دارد که ارتباطی بی‌واسطه با زندگی کارگران برقرار سازد و به همراه مهندسین کشتی به موتورخانه‌ی می‌رود و با دیدن ینکِ فریادکِش که چهره‌ای دوده‌گرفته و بدنی پر مو و عضلانی دارد، از هوش می‌رود.

یوجین اونیل، زندگی سختی داشت. همراه با پدری که بازیگر دوره‌گرد بود و مادری معتاد به مورفین، جوانی‌اش را در سفر گذراند. فرزند اول و دوم‌اش هر دو خودکشی کردند. ازدواج اول و دوم‌اش با شکست روبرو شد و با همسر سوم‌اش تا آخر عمر زندگی کرد. همان موقع بود که برای شروع کردنِ زندگی‌ای جدید، تمام متن‌های نیمه‌کاره‌اش را سوزاند. شخصیت‌های اونیل، شخصیت‌هایی جنون‌زده و خشمگین و موقعیت‌هایش پر از تلخی و ناکامی‌اند، سیاهی‌ای که در زندگی شخصی‌اش تجربه کرده و به وسیله قلم‌اش، آن‌ها را تاب آورده. شخصیت‌های او به زبان کوچه و بازار سخن می‌گویند. این شیوه برای زمانه‌ای که در آن می‌زیست -نیمه‌ی اول قرنِ بیستم- بسیار جدید بود و مورد انتقاد منتقدین قرار می‌گرفت ولی در نهایت، در سال ۱۹۳۶ جایزه ادبی نوبل را به او تقدیم کردند. علاوه بر این، او چهار جایزه پولیتزر را نیز در کارنامه‌ی خود دارد.

اونیل، گوریل پشمالو را در ۱۹۲۲ نوشت. نمایشنامه‌ای که به گفته‌ی منتقدین، تراژدی‌ای مدرن است. شخصیت اصلی این نمایش، ینک نام دارد و کارگری است که در موتورخانه‌ی کشتی‌ اقیانوس‌پیمایی کار می‌کند و وظیفه‌اش ریختن زغال‌سنگ به درون کوره‌ی سیری‌ناپذیر موتور کشتی است. در شروع نمایش، ینک و جمعیت کارگران را در موتورخانه‌ی کشتی می‌بینیم که تازه سفرشان را از بندری در نیویورک شروع کرده‌اند.

یکی از مسائلی که ذهن ینک را به خودش مشغول کرده، مساله‌ی تعلق داشتن است. او در ابتدای نمایش خود را متعلق به کشتی می‌داند. خودش را عضوی مفید می‌بیند که اگر نباشد کشتی حرکت نمی‌کند و به این قضیه افتخار می‌کند. او کارگرانی را مسخره می‌کند که اعتقاد دارند کار کردن در شرایط سختِ کشتی نوعی برده‌داری‌ست و خودش را از آن‌ها بالاتر می‌داند. او، فردی‌ست که به قطعه‌ای ماشینی تبدیل شده، قطعه‌ای که در سیستمِ استعمارِ موجود، معنا و کارایی دارد و وقتی تلاش می‌کند تا از سیستم خارج شود دچار بحران هویت می‌شود. حتی نام او نیز مانند صدای برخورد دو تکه فلز است. ینک با روبرو شدن با دختری که او را گوریلی پشمالو می‌خواند، خشمگین می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا از او انتقام بگیرد. در صحنه‌ای او و رفیق‌اش را مي‌بینیم که به محله‌ای ثروتمند‌نشین می‌روند تا دختر را پیدا کنند، اما دیگران طوری با آن‌ها برخورد می‌کنند که انگار آن‌ها را نمی‌بینند. ینک، موجودی‌ است که دیده نمی‌شود. دعوایی راه می‌اندازد و توسط پلیس دستگیر می‌شود و به بازداشتگاه می‌رود. آن‌جا با اتحادیه کارگران صنعتی آشنا می‌شود و تصور می‌کند که آن‌ها می‌توانند برای رسیدن به هدفش به او کمک کنند. ینک مشکلی با سیستمی که در آن کار می‌کند ندارد و فقط به فکر انتقام گرفتن است. او از تصویرِ فروکاهیده‌شده‌ی خودش می‌ترسد و سعی در کتمان آن دارد، تصویری که توسط آن دختر به زبان آمده. در صحنه‌های بعدی ینک را می‌بینیم که در اتحادیه کارگری با اعضای آن‌جا بحث می‌کند و حتی آن‌ها نیز او را طرد می‌کنند زیرا تنها چیزی که او در سر دارد، خشم و تخریب است. تخریب کارخانه‌ی فولاد‌سازی پدرِ دختری که به او توهین کرده است. او خودش را در زندانی فولادی می‌بیند که تنها راه فرار، شکستن و خرد کردنِ آن زندان است. در انتها، ینک که از همه کس و همه جا رانده شده، به باغ وحش می‌رود و در آنجا مشغول گفتگو با گوریلی می‌شود و او را تنها دوست واقعی خود مي‌نامد. اتفاقات اخیر او را ناامید کرده‌اند و حالا باورش شده که شاید واقعا گوریلی پشمالوست. گوریلی که باید در قفس باشد و شاید قفس، تنها جایی است که به او حس تعلق می‌دهد.

اونیل در این نمایش مساله‌ی هویت، ماشینی شدن و جامعه طبقاتی را در هم تنیده. شخصیت اصلی این نمایشنامه، مانند شخصیتِ اصلی تراژدی‌های کلاسیک، کسی است که هدف مشخصی دارد و برای رسیدن به آن دست به هر کاری می‌زند، اما دنیا او را نمی‌پذیرد. ینک در پی انتقام است، و در لایه‌ای نهان‌تر در پی رفع اتهامی که به او شده. او می‌خواهد ''فرک'' کند. واژه‌ای که از روی اشتباه به جای کلمه‌ی ''فکر'' بر زبان می‌آورد. در چند جای نمایش نیز در توضیح صحنه‌ها مي‌خوانیم که او ژستی شبیه به مجسمه‌ی ''مرد متفکر'' رودن می‌گیرد. گوریل بودن می‌تواند استعاره‌ای باشد از انسانِ بدوی و ینک، با تلاش برای فکر کردن، سعی در احیا هویت خود دارد. هویتی که با ماشینی شدن دنیای جدید در حال از بین رفتن است و دخترِ ماجرا، دستش را درست روی نقطه ضعف او می‌گذارد و کار را یکسره می‌کند. ماموریت جدیدِ ینک پیدا کردن دختر و تسویه‌حساب شخصی با اوست. درست مثل رسم‌های شوالیه‌گری قرون پیشین که اگر فردی به کسی توهین می‌کرد، آن فرد با به دوئل دعوت کردنِ فردِ توهین‌کننده دامن خود را از ننگ پاک می‌کرد. در مسیری که ینک برای پیدا کردنِ دختر طی می‌کند، با موقعیت‌های مختلفی روبرو می‌شود. با طبقه‌ی سرمایه‌دار برخورد می‌کند و از سبک زندگی آن‌ها متعجب می‌شود. با اتحادیه کارگری آشنا مي‌شود، اما آن‌ها نیز، چیزی که او در جستجویش است را عرضه نمی‌کنند. زبانِ ینک، زبانِ عضله و خون و آتش و ناسزاست. به عبارتی دیگر، او زاده‌ی این استعمار است. همان استعماری که معنای زندگی‌اش را در آن پیدا کرده بود. همانطور که در صحنه‌ی اول برای کشتی دل می‌سوزانید و خودش را با کشتی یکی می‌دانست. در انتها نیز، سرخورده و بی‌هویت، راضی سرنوشت می‌شود و خودش را گوریل می‌نامد. آخرین راه نجات، قربانی شدن است. سراسر خشم است و از چنین خشمی بی‌حس شده و دو راه بیشتر روبرویش نیست. قربانی شدن یا بازگشت به سیستمی که تمام این‌ها را به او تحمیل کرده. تراژدی مدرن، اینجاست که شکل می‌گیرد و اگر با فاصله به آن نگاه کنیم، بی‌شباهت به کمدی نیز نیست.

گوریل پشمالو، نمایشنامه‌ای است سراسر انرژی و ضربه. از همان ابتدای آن تصاویر و کلمات را در ذهن‌ خواننده به صف می‌کشد و ضربه‌هایش را شروع می‌کند. صحنه‌ها با سرعت و ضرب‌آهنگ بالا عوض می‌شوند و نویسنده جایی به دیالوگ‌های پرطمطراق و طولانی نمی‌دهد. دنیای صنعتی را به صریح‌ترین شکل خود بیان می‌کند و در این میان از نماد‌ها نیز استفاده می‌کند. اونیل، چکیده‌ی زندگی‌ و زمانه‌اش را در نمایش‌هایش به تصویر کشیده است. ترکیبی از سرعت، خون، سیاهی، خودکشی و ناامیدی.

 

منبع: مجله اینترنتی آوانگارد، سپهر صانعی


کتب مرتبط: