| تا همین دیروز، و در تمام دوازده سال زندگیاش، او فقط فرنکی بود. همیشه یک من بود، منی که تنهایی اینور و آنور میرفت و کارهایش را تنهایی انجام میداد. همۀ آدمهای دیگر مایی داشتند که به آن احساس تعلق میکردند، همه بهجز او. وقتی برنیس میگفت ما، منظورش هانی و بیگماما بود یا کلبهاش یا که کلیسایش. مای پدرش مغازهاش بود. اعضای همۀ کلوبها به یک ما تعلق دارند و دربارهاش حرف میزنند. سربازهای ارتش و حتی محکومانی که بههم زنجیر شدهاند هم میتوانند از ما حرف بزنند. ولی فرنکی سابق هیچ مایی نداشت که متعلق به آن باشد، بهجز مای نفرتانگیز او و جان هنری و برنیس که تابستانها شکل میگرفت؛ و آن آخرین مای دنیا بود که میخواست جزئی از آن باشد. حالا یکباره همۀ این قضایا تمام شده و ورق برگشته بود. حالا برادرش و نامزدش را داشت و وقتی اولینبار آنها را دیده بود، انگار تازه احساسی را در درونش کشف کرد: آنها مای مناند. برای همین هم بود که احساس میکرد ناخوش است، برای اینکه آنها آن دورها و در وینتر هیل بودند، درحالیکه او تکوتنها مانده بود؛ پوستۀ توخالی فرنکی سابق در شهر تنها مانده بود.
| کارسون مکالرز میدانست از نوشتن این رمان چه قصدی دارد، به همان نحوی که مارک توین آگاه بود که با نوشتن سرگذشت هکلبریفین چه در سر دارد و همانطور که جی.دی.سلینجر میدانست منظورش از نوشتن ناتوردشت چیست. بهعنوان پرترهای که تجسم نوجوانی است، فرنکی آدمزِ کارسون مکالرز با هاکفینِ توین و هولدن کالفیلدِ سلینجر قابل مقایسه است.
(ریچارد ام. کوک)
اخبار و مقالات مرتبط با این کتاب: