| به این شکل زندگی کردن عادت کرده بود و وقتی مردم فکر کردند دیگر انسان نیست و قفس را باز کردند، چیزی عوض نشد. همانجا ماند. هیچچیز برایش مهم نبود، چه میماند پشت میلهها چه نمیماند. خودش زندان خودش بود. هرکسی زندان خودش است، چیزی عوض نمیشود، فقط عادتهای ما هستند که عوض میشوند.
| مرگ به وقت بهار، کتابی است پر از خشم، وحشت، انزجار و درعینحال زیبایی که زبان صریح و زنده و قدرت خیالانگیزی آن در صفحهبهصفحهاش مشهود است. پرواضح است که این کتاب اثری هنری و حقیقتاً بیبدیل است. به قول راوی داستان هنگام توصیف چشمهای کوهستانی: «چیز زندهای بود فرای درک و فهم.» و بیشک کتابی است که بههیچوجه فراموش نمیشود.
(جان سلف)
اخبار و مقالات مرتبط با این کتاب: